هدایت شده از -هیئت أبناءالزهرا-
« من فقط یه بار جوانم یه بار زندگی میکنم »
جوونای الان میگن تا جوونی باید زندگی کنی لذت ببری اما این لذت بردن به قیمت چی؟
گناه!
شکستن دل امام زمان؟!
چرا لذت با گناه...
چرا لذت بردن نباشه جنگیدن تو راه امام زمان !
تا حالا از خودت پرسیدی چرا گناه میکنی چرا انقدر درگیرشی چرا و چرا و چراهای دیگه ...
امشب میخوایم به این مسئله بزرگ و بنیادی بپردازیم میدونم خیلی سوال داری میدونم خسته شدی منم همسن و سال شما هام مال همین نسلم امشب تو کانال دختر حاجی راس ساعت ۲۰ قرار یه محفل داشته باشیم بیا شاید شد دور برگردونی برات.
#فور
https://eitaa.com/joinchat/3830055457C9f63fe0f2b
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ (انعام، ۶۷)
بهزودی متوجّه میشوی هر اتّفاقی بهموقع میافتد ...🌱
@rahrovaneshg313
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برخورد رونالدو با خبرنگار اسرائیلی
قابل توجه بعضی فوتبالیست های داخلی😏
#طوفان_الاقصی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
یٰا مَنْ اِحسٰانُهُ قَدیم حُسَین (ع)
ای کسی که نیکیاش از قدیم است، حسین
#امام_حسین
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهلم حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت
🌿
⚪️ قسمت : چهل و یکم
جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :»حیدر! تو رو خدا جواب بده!« پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدرو مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال-شان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313