لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ (انعام، ۶۷)
بهزودی متوجّه میشوی هر اتّفاقی بهموقع میافتد ...🌱
@rahrovaneshg313
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برخورد رونالدو با خبرنگار اسرائیلی
قابل توجه بعضی فوتبالیست های داخلی😏
#طوفان_الاقصی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
یٰا مَنْ اِحسٰانُهُ قَدیم حُسَین (ع)
ای کسی که نیکیاش از قدیم است، حسین
#امام_حسین
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهلم حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت
🌿
⚪️ قسمت : چهل و یکم
جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :»حیدر! تو رو خدا جواب بده!« پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدرو مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال-شان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و یکم جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسم
🌿
⚪️ قسمت : چهل و دوم
و حالا نمی دانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برای-مان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و
خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غم زده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک
یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند
شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی
فرستاده است. نبض نفس هایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :»نرجس نمیتونم جواب بدم.«
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :»میتونی کمکم کنی نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پر کشیدم :»جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را
ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش رانشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟«
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم. دیگر همه رنج ها فراموشم شده و فقط
میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن
سینه سپر کرد و او بالفاصله نوشت :»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلیها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم
:»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم
و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می-خواندم و زهرا تازه میخواست درد دل کند که به در تکیه
زد و مظلومانه زمزمه کرد :»ام جعفر و بچه اش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه
همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی
صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی مقدمه شروع کرد :»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بالاخره حیدر هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم ...