🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و ششم حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا م
🌿
⚪️ قسمت : چهل و هفتم
و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و من می-دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!« ناباورانه نگاهم می-کردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار می-کردی؟« با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجواکردم :»همون که اول اسیر شد و بعد...« و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :»ببرش سمت ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستشپیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می کردند ، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی-کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :»نرجس!« سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می-لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چی-کار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام رویدستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم ...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
«💛🌿»
بسمربعلـے"؏
حیدرنباشدصبحمحشرکارمازاراست
صبحیکهبینامعلیباشدشبتاراست..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
🌿¦↫#یکشنبہهاےعلوے
@rahrovaneshg313
اگر دقالبابِ زندگی ام شما نباشید..
من دقالمرگ میشوم..
- ای بابِ مُرادِ من، صاحب الزمان💚
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
@rahrovaneshg313
جنـوداللّٰھلـاتَفشَـلُواهـم
فـآئزونبالـشھآدةأوبـالفتـح ..
سَـربآزانِخُـداشِکستنـمیخورَدنـد
آنـھاپِیـروزمیشَـوندبـآشَـھآدتیآفَتـح!
#فلسطین
#طوفان_الاقصى
@rahrovaneshg313
*🔺این اَبَرمرد گفت "طرح خاورمیانه بزرگ آمریکارو خفه میکنه"،شد.
گفت:"بشار پیروز میشه"،شد.
گفت:"کلک داعش کنده میشه"،شد.
گفت:"آمریکا از عراق و افغانستان شکست میخوره"،شد.
گفت:"رژیم غاصب رفتنیست"
گفت:"سنصلی فیالقدس"
گفت:"اسر۱ئیل ۲۵سال آینده رو نمیبینه"
و ما ایمان داریم ✌️
@rahrovaneshg313