🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت دوم قصه دلبری وسط دفتر بسـیج جیغ کشیدم، شـانس آوردم کسـی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغ جیغ
قسمت ۳
قصه دلبری
یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسـید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم: «جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکربین!» در اردوهایـی کـه خواهـران را می بـرد، کسـی حـق نداشـت تنهایـی جایـی بـرود، حداقـل سـه نفری. اصـرار داشـت: «جمعی و فقـط بـا برنامه هـای کاروان همـراه باشـید!» مـا از برنامه هـای کاروان بدمـان نمی آمـد، ولـی می گفتیـم گاهـی آدم دوسـت دارد تنهـا باشـد و خلوت کنـد یـا احیانـاً دو نفر دوسـت دارند باهـم برونـد. در آن مواقـع، بایـد جـوری می پیچاندیـم و درمی رفتیـم. چنـد بـار در ایـن دررفتن هـا مچمـان را گرفـت. بعضی وقت هـا فـردا یـا پس فردایـش به واسـطۀ ماجرایـی یـا سـوتی های خودمـان می فهمیـد. یکـی از اخـلاق بدش ایـن بود کـه بـه مـا می گفـت فلان جـا نرویـد و بعد کـه مـا به حسـاب خـود زیرآبی می رفتیـم، می دیدیـم بـه! آقـا خـودش آنجاسـت؛ نمونـه اش حسـینیۀ گـردان تخریـب دوکوهـه. رسـیدیم پـادگان دوکوهـه. شـنیدیم دانشـجویان دانشـگاه امام صادقA قرار است بروند حسـینیۀ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبـح سـرحال از برنامه ها اسـتفاده کنـن!» و اجـازه نداد. گفـت: «همه برن بخوابن! هرکی خسـته نیست، می تونه بره داخل حسـینیۀ حاج همت!» باز هم حکمرانی! به عادت همیشـگی، گوشـم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادقA شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس، بـا روحانـی کاروان جلو می نشسـتند. با حالتـی دیکتاتورگونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آن ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می خواستم دق دلم را خالـی کنم. کفشـش را درآورد کـه پایـش را دراز کند، یواشـکی آن را از پنجرۀ اتوبـوس انداختم بیـرون. نمی دانـم فهمیـد کار من بوده یـا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می خواسـتم دلم خنک شـود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سـبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتـی روحانی کاروان می گفـت «باندای بلندگو رو زیر سـقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشـنون»، من با آن شـال باندها را می بسـتم. با این ترفند ها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سـفر مشـهد، سـاعت یـازده شـب بـا دوسـتم برگشـتیم حسـینیه. خیلـی عصبانـی شـد امـا سـرش پاییـن بـود و زمیـن را نـگاه می کـرد. گفـت: «چـرا بـه برنامـه نرسـیدین؟» عصبانـی گذاشـتم تـوی کاسـه اش: «هیئـت گرفتیـن بـرای مـن یـا امام حسـین A؟ اومـدم زیـارت امام رضـاA نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شـما باشـم! اصلاً دوسـت داشـتم این سـاعت بیام، به شما ربطی داره؟» دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچۀ پیش دبستانی نیستن که!» گفت: «گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتـون. بعدم یا بـا خودم برگردین یا بذارین هوا روشـن بشـه و گروهـی برگردین!» می خواسـت خودش جلـوی ما بـرود و یک نفـر از آقایان را بگذارد پشـت سـرمان. مسـخره اش کردم که «از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشـته باشـیم!» کلـی کَل کَل کردیم. متقاعد نشـد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شـود و دست از سرم بر نمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: «خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
قسمت چهارم
قصه دلبری
رفتارهایش را قبول نداشـتم. فکر می کـردم ادای رزمنده هـای دوران جنگ را درمی آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: «من دیگه از امروز به بعد، مسـئول روابط عمومی نیستم. خداحافظ!» فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و باطمأنینه گونۀ پرریشـش را گذاشت روی مشـتش و گفت: «یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!» نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود. زهی خیـال باطـل! تـازه اولـش بـود. هـر روز به هرنحـوی پیغـام می فرسـتاد و می خواسـت بیایـد خواسـتگاری. جـواب سـربالا مـی دادم. داخـل دانشـگاه جلویم سـبز شـد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسـید: «چرا هرکی رو می فرسـتم جلـو، جوابتـون منفیه؟» بـدون مکـث گفتم: «مـا به درد هـم نمی خوریـم!» با اعتماد به نفـس صدایـش را صـاف کـرد: «ولی مـن فکـر می کنم خیلـی به هم می خوریـم!» جوابـم را کوبیـدم تـوی صورتـش: «آدم بایـد کسـی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خندۀ پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواسته اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل می شه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم: «ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت ایـن روزا رو بخورید!» زیر لـب با خودم گفتم «چـه اعتماد به نفس کاذبـی»، اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: «حسرت این روزا!» مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسـیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال درمـی آوردم. از دسـتش راحت شـده بـودم. کنجـکاوی ام گل کرده بـود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الاّ او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر دربیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: «معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!» نمی دانـم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شـد. دیگر به چشـم یک بسـیجی افراطی و متحجـر نگاهش نمی کردم. حـس غریبی آمده بود سـراغم. نمی دانسـتم چرا این طور شـده بودم. نمی خواسـتم قبـول کنم که دلم برایش تنگ شـده اسـت، باوجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
ادامه دارد...
💢#مباهله، مظلومترین عید است که اهمیت و فضیلتش در سیاهبندیهای محرم گم میشود...
🔹اگر غدیر عید ولایت است، مباهله عید فضیلت است. چون بزرگترین فضیلت علی(عليهالسلام) در روز مباهله و آن هم صریحا در قرآن کریم بیان شده.
🔹امام رضا(ع) به مامون فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیه مباهله است. چون در این آیه علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از ایام الله است.
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313