مداحی عبدالله ابن حسن
#شب_پنجم
@Rahrovaneshg313
داریم غربال میشیمها
بهفرمودهی امام باقر دو سوم از شیعیان جهان در آخر الزمان تحت امتحـــــانات شدیــدی غربال خواهند شد و به مرگجاهلــیت خواهند مرد😔
#امام_زمان
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
1.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_هادی_ذوالفقاری 🕊
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت ششم قصه دلبری یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایـی نمی کنم. مادرم در زد و
قسمت هفتم
قصه دلبری
خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بود گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییکه که میتونن اون چیزی که براتون خیر نیست رو براتون خیر کنند و بهتون بدن.نظرم عوض شد.دو دهۀ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!» نفسـم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد و سـرم داغ شـده بود. تـوی دلم حال عجیبی داشـتم. حالا فهمیدم الکی نبـود که یک دفعه نظرم عوض شـد. انگار دست امام بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینۀ مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود: «راستِ کارم نبودن، گیر و گور داشتن!» گفتم: «از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟» خندید و گفت: «توی این سـالا شما رو خوب شناختم!» یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلـب کرده بود، کتاب هایی بـود که دیده و شـنیده بود می خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می گفت: «خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین!» فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت: «وقتی این کتابا رو می خوندم، واقعاً به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سـال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!» من هم وقتـی آن ها را می خوانـدم، به همین رسـیده بودم که اگر الان سـختی می کشـند، ولی حلاوتـی را که آن هـا چشـیده اند، خیلی ها نچشـیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که «اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم، گفتم: «خب منم میام!» منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشـگاه و مسـائل جامعـه گرفته تا اهداف زندگـی اش. از خواسـتگاری هایش گفـت و اینکه کجاهـا رفته و هرکـدام را چه کسـی معرفی کرده، حتی چیزهایی که بـه آن ها گفته بود. گفتـم: «من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم!» می گفت: «اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!» گفت: «از وقتی شـما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواسـتگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یـا بهونه ای بدم دست طرف!» می خندید که «چون اکثر دخترا از ریش ِبلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشـا تون رو درسـت و مرتـب می کنیـن، می گفتم نـه من همیـن ریختی می چرخم!» یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایـی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: «حرفتون که تموم شد، کارتون دارم!» مادر و خالـه ام آمدند و بـه او گفتند: «هیچ کاری توی خونـه بلد نیسـت، اصـلاً دور گاز پیداش نمی شـه.
یه پوسـت تخمه جابه جا نمی کنه! خیلـی نازنازیه!» خندید و گفت: «من فکر کردم چه مسـئلۀ مهمی می خواین بگین! اینا که مهم نیست!» حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم از بس به نقطه ای خیره مانده بـودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شـد. التماس می کردم: «شـما بفرمایین، مـن بعد از شـما میام!» ول کـن نبود، مرغـش یک پا داشت. حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: «پام خواب رفته!» از سرِ لغزپرانی گفت: «فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!» دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد. نزدیک در به من گفت: «رفتم کربلا زیر قبه به امام حسـین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!»
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام. نه پولـی، نه کاری، نـه مدرکی، هیچ. تـازه باید بعـد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید: «تو همۀ اینا رو می دونی و قبول می کنی؟!» پروژۀ تحقیق پـدرم کلید خـورد. بهش زنگ زد: «سـه نفـر رو معرفی کـن تا اگه سؤالی داشتم، از اونا بپرسم!» شماره و نشـانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آیندۀ زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعۀ اول که او را دید، گفت: «این چقدر مظلومه!»، باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد: شبیه شهدا، مظلوم. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
ادامه دارد...
قسمت هشتم
قصه دلبری
پدرم، کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگ زد که «می خوام ببینمت!» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانۀ دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شـد. برایم جالب بود که ذره ای اظهـار خجالـت و کم رویـی در صورتـش نمی دیدم. پـدرم از یـزد راه افتاد سـمت روستایمان، اسـلامیه، و سـیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دسـتش را گرفت طرف محمدحسـین و گفت: «همۀ زندگی م همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونۀ من بشه، فرزند خونۀ منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!» او هم کف دستش را نشان داد و گفت: «منم با شما روراستم!» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیۀ موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد! موقع برگشت به پیشـنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفرA. یادم هست بعضی از حرف ها را کـه می زد، پدرم برمی گشـت عقـب ماشـین را نگاه می کـرد. از او می پرسـید: «ایـن حرفـا رو بـه مرجـان هـم گفتـی؟» گفت: «بلـه!» در جلسـۀ خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جـواب بگیرد. من که از تـه دل راضی بودم. پـدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: «به نظرم بهتره چند جلسۀ دیگه باهم صحبت کنن!» کور از خدا چه می خواهد، دو چشم بینا! قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید:چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش وبش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید: «دایی تون نظامیه؟» گفتم: «از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم!» برایم جالب بود، حتی حواسـش به کفش هـای دم در هم بود. چندیـن مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشـید به مهریه. پرسید: «نظرتون چیه؟» گفتم: «همون کـه حضرت آقا میگن!» بـال درآورد. قهقهـه زد: «یعنی چهارده تا سـکه!» از زیر چادر سـرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواسـت دلیلـم را بداند. گفتم: «مهریه خوشـبختی نمیاره!» حدیث هـم برایش خوانـدم: «بهترین زنان امت من زنی است که مهریۀ او از دیگران کمتر باشد!» این دفعه من منبر رفته بودم. دلـش نمی آمـد صحبتمـان تمـام شـود. حـس می کـردم زور می زند سـر بحث جدیدی باز کند. سـه تـا نامۀ جدید نوشـته بـود برایـم.1 گرفت جلویـم و گفت: «راستی، سـرم بره هیئتم ترک نمی شـه!» ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم. حس می کردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت: «دنبال پایه می گشتم، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر می شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سـیدمجتبی علمدار به میان آورد: «هرکس رو که دوسـت داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
ادامه دارد...
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
ولیامامحسینخیلیخوبمیدونه،
تکوتنهابودنیعنیچی ؛
پسباخیالِراحتصداشبزن!(:♥️
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه محبوب ِمن❤️🩹
#محرم
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
به ما خرده نگیرید
که چرا انقدر از حجاب میگوییم
به ازای هر زینب؛
ما عباسها دادهایم
در جبههها ....
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
محمدالجناميدربالعشیك.. - %0Aمحمدالجنامي.mp3
زمان:
حجم:
2.79M
چقدر نام تو زیباست، اباعبدلله..
#شب_زیارتی
#شب_زیارتی_ارباب_بی_کفن 💔
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313