eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
مرز ما عشق است...! #طوفان_الاقصی #حاج_قاسم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖤🖤🖤🖤🖤 مرز ما عشق است، هر جا اوست، آن جا خاک ماست سامرا، ، حلب، تهران چه فرقی می‌کند هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می کند...
🔴‏تصویری از شهید مدافع حرم علی جمشیدی اهل شهر نور مازندران، در اردوی جهادی منطقه محروم هودیان دلگان سیستان وبلوچستان... خاکی باش تا افلاکی شی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
هوالمعشوق:)❤️
قرارمون..🙃
-¹⁴⁰².⁰⁷.²⁶-
همه‌هست‌آرزویم‌که‌ببینم‌از‌تو‌رویی🕊 چه‌زیان‌توراکه‌من‌هم‌برسم‌به‌آرزویی..!؟💔 اللهم عجل لولیک الفرج @rahrovaneshg313
‌بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" @rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 یه شب به الهام گفته( ببین بچه چقدر قشنگه! اسمشو بذار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره )بعدش الهام میفهمه حامله است .تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره. _چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست._حالا یه چیز دیگه. الهام می‌گفت: (هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته. می‌گم بابک، اومدی ؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ بابک ناراحت می‌شه و می‌گه باز گفتی شهید؟ چند بار بگم من زنده‌ام من اصلا نمرده‌ام. الهام!.)الهام می‌گفت یه مدت همه‌اش از برادر و پدرش می پرسیده شما مطمئن‌اید بابک مرده بود؟ نکنه نفس میکشیده و همونجوری دفنش کرده اید!؟ _موهای تنم سیخ شد فاطمه! این شک و تردیدها پدر آدمو در میاره _مادرش یه جوریه! _چه جوری یعنی؟ ساکته. کم حرفه فکر کنم دیروز، من بیشتر از مادرش حرف زدم. خوب خیلی ها کم حرف‌ان ساکت‌ان همچین گفتی یه جوریه که.... چطوری بگم مادرش مثل یه لیوان آب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از آنهاست که تو دلت آتیشم که باشه کنارش بشینی یهو میبینی آتیشی در کار نیست. منتها این لیوان آب تو دل یه کوهه می خوام بگم مادرش محکم و صبوره. *** . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 * کسی که خانه اش کوچک باشد اتاق کار هم نداشته باشد. باید دست‌کم خلاقیت داشته باشد. برای نوشتن درباره بابک می خواهم یک جای مخصوص داشته باشم؛ جایی که تا سال‌ها بعد هم که میبینمش یادم بیاید چه ساعت ها و برای تایپ کردن چه حرفهایی نشسته‌ام. سالن را به دوقسمت مساوی تقسیم کرده‌ام آن طرف که کاناپه‌ی دونفره است، شده جای خوردن و خوابیدن و تلویزیون نگاه کردنم. و این طرف مبل یک نفره که زیر صفحه ٱپن آشپزخانه است، شده اتاق کارم. کَتَل و لپ تاپم را گذاشته‌ام آنجا کتل،یک چارپایه با پاهای کوتاه است که توی گیلان کاربردی های زیادی دارد؛ مثل حالا که میز لپ تاپ من شده. کاناپه های های بزرگ را هم چسبانده‌ام به دیوار دستشویی. آن یکی یک نفره را به حالت کج گذاشته‌ام سمت قسمتی که اتاق کارم است. حالا وقت هایی که می خواهم بنویسم. از سالن با دو قدم می‌رسم به جایی که اتاق کارم است؛ بعد فکر می‌کنم یک اتاق شیشه‌ای دارم. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 وقت کار، درش را هم می‌بندم. در اتاق کارم موقع بستن صدا می دهد. یک گلدان سانسوریای پایه کوتاه هم کنار میز تلویزیون گذاشته‌ام؛ درست کُنج راست اتاق کارم. گلدان پیچک را هم روی صفحه‌ی ٱپن گذاشته‌ام که یک جورهایی حکم سقف اتاقم را دارد. فایل صوتی مربوط به دیدار با مادر شهید بابک نوری را به لپ تاپم انتقال می‌دهم و هندزفری را در گوشم می گذارم. هشت انگشتم را روی صفحه کلید آماده نگه می‌دارم. رفیقه خانم، سیزده سالش بوده که پدرش را از دست داده. بعد از فوت پدر، و برادرهایش که به کمک پدرشان در رشت مغازه ی پارچه فروشی باز کرده بوده‌اند مادر و خواهرهای خود را به رشت می‌برند تا دیگر نگران تنها ماندن آن‌ها نباشند. دختری که تا چند روز پیش ، با صدای جیرجیرک ‌ها و زوزه‌های دور و شغال ها به خواب می رفته. و روزش با شنیدن آواز بلبل های جنگلی آغاز می‌شده و چشم انداز صبحگاهی‌اش سرسبزی و به بار نشستن درختان پر میوه بوده، یک دفعه روز و شبش غرق در صدای ترمز و بوق ماشین ها می شود و رفیقه‌خانم همراه مادر و خواهرش ، رقیه که دو سالی از او کوچکتر است در طبقه‌ی اول ساختمان سه طبقه‌ی برادر ساکن می شود. دو خواهر، همیشه توی خانه، کنار کمک دست مادرشان بوده‌اند یک روز برادر بزرگتر می‌آید و می‌گوید: برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد... . @rahrovaneshg313