eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
_
عندما یخرج الاُمل من بین الرّکام. .🇵🇸 @rahrovaneshg313
من دلم لک زده در کنج حرم گریه کنم؛💔 @rahrovaneshg313
یکی از اهالی « غزه» نوشته بود : ای برادرانِ عرب، ما با کمبود « کفن» مواجه هستیم ! برایمان «کفن» بفرستید و اجساد مارا بپوشانید. آه ای حسین جان ..:)💔 @rahrovaneshg313
◖💙🌿◗ بسم‌رب‌المھد؎...❁‌! قطره‌چون‌رود‌شود‌راه‌به‌جایی‌ببرد به‌دعای‌فرج‌جمع،‌اثر‌‌نزدیک‌است.. ‹ 💙⇢ › ‹ 🌿⇢ @rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 بعد از به دنیا آوردن امید، برای دفعه ی چهارم باردار می‌شود؛چون بچه دوست داشته. در تنهایی‌اش، برای بچه‌هایش لالایی می‌خواند و سختی ها را با لبخند و خنده‌ی آنها از یاد می‌برد؛ اما گوشه و کنایه‌های اطرافیان که می‌گویند:«چرا اینقدر بچه می‌آوری؟» او را به این فکر می‌اندازد که بچه را از بین ببرد. رفیقه، روزها آجر رو شکمش می‌گذارد و از پله‌های خانه بالا و پایین می‌پرد؛ ولی زود پشیمان می‌شود و دلش نمی‌آید موجودی را که از خون و گوشت خودش بوده، به دنیا نیاورد. الهام و رضا،هر روز که شکم مادر بزرگ‌تر می‌شود، خوشحال‌تر می‌شوند و منتظر هم بازی جدیدشان‌اند. مدام می‌پرسند:«پس کی به دنیا می‌آید؟» نُه ماه انتظار تمام می‌شود. رفیقه ،صبح بیدار می‌شود و بچه ها را برای رفتن به مدرسه آماده میکند. برای جفتشان لقمه‌ی نان و پنیر درست می‌کند و توی کیفشان می‌گذارد. فردای آن شبی که حس کرد وقت زایمانش رسیده است.بعد از رفتن بچه ها،ناهار را بار می‌گذارد و غذای هم برای شام شب تهیه می‌کند. این کارها را در سه زایمان قبلی هم کرده بود. بعد،تنها اتاق اش را که همه ی خانه و زندگی اش محسوب می‌شده،پاکیزه و مرتب می‌کند. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 امید را در آغوش می‌گیرد و به خانه‌ی خواهر بزرگش می رود که چند در با خانه آنها فاصله داشته. امید را پیش خواهرش می گذارد و با خواهر کوچکتر راهی کلینیکی می‌شود که سرِ خیابان انصار است. بابک، آن روز به دنیا می آید. بچه را در آغوش مادر می گذارند. مادر، با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همه‌ی دردهایش را به فراموشی می سپارد. استفاده کرد بعدها خانم دکتری که بابک را به بعد ها خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود. توی محله، روبروی عکسهای بابک می ایستاد و با رضایت خاطر می‌گوید: «که این بچه را من از شکم مادرش گرفتم »پدر برای ترخیص مادر و بچه می رود. بابک اولین بچه‌شان بوده که پدر در بدو تولدش می‌دیده؛ اولین بچه ای که به سینه‌اش چسبانده و عطر نوزادی‌اش را بو کشیده. ظهر بچه هایی که از مدرسه برمی گردند، در گوشه‌ی اتاق، نوزادی را می‌بینند که کنار امید خوابیده است. از نظر رضا، این قسمت از زندگی‌اش هیجان دارد، اینکه هربار، مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان خوابانده . این را بارها وقتی مادرش را در آغوش شده بوده، گفته و باعث خنده‌ی مادر شده بود. بابک بچه‌ی آرامی‌ست؛ انگار می داند مادرش سرِ به دنیا آوردنش حرف و کنایه‌ی زیادی به جان خریده. برای همین، همیشه یک گوشه می‌نشست و برای خودش بازی می کرد. توی جمع خواهر و برادرها هم محبوب بود.... . @rahrovaneshg313