[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_دوازدهم
امید را در آغوش میگیرد و به خانهی خواهر بزرگش می رود که چند در با خانه آنها فاصله داشته.
امید را پیش خواهرش می گذارد و با خواهر کوچکتر راهی کلینیکی میشود که سرِ خیابان انصار است.
بابک، آن روز به دنیا می آید.
بچه را در آغوش مادر می گذارند.
مادر، با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همهی دردهایش را به فراموشی می سپارد.
استفاده کرد بعدها خانم دکتری که بابک را به بعد ها خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود.
توی محله،
روبروی عکسهای بابک می ایستاد و با رضایت خاطر میگوید: «که این بچه را من از شکم مادرش گرفتم »پدر برای ترخیص مادر و بچه می رود. بابک اولین بچهشان بوده که پدر در بدو تولدش میدیده؛ اولین بچه ای که به سینهاش چسبانده و عطر نوزادیاش را بو کشیده.
ظهر بچه هایی که از مدرسه برمی گردند، در گوشهی اتاق، نوزادی را میبینند که کنار امید خوابیده است.
از نظر رضا، این قسمت از زندگیاش هیجان دارد، اینکه هربار، مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان خوابانده .
این را بارها وقتی مادرش را در آغوش شده بوده، گفته و باعث خندهی مادر شده بود.
بابک بچهی آرامیست؛ انگار می داند مادرش سرِ به دنیا آوردنش حرف و کنایهی زیادی به جان خریده.
برای همین، همیشه یک گوشه مینشست و برای خودش بازی می کرد. توی جمع خواهر و برادرها هم محبوب بود....
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_سیزدهم
حمایت هر سهشان را داشت.
بابک راهی مدرسه می شود ،و حالا صبح ها مادر برای چهار نفر صبحانه آماده میکند،
دگمهی لباس چهار نفر را می بندد و برای چهار نفر لقمهی نان و پنیر می پیچد ، و تا وقتی که بچه ها به دم درِ حیاط برسند، هنوز برای گذاشتن خوراکی توی کیفشان در حال دویدن است.
بابک مدام سرش توی درس هایش بود.
از کلاس اول، شاگرد رنگی زرنگ بود و درس هایش را بدون کمکی کسی می خواند.
وقتی پدر از جبهه برمیگردد و کارها و زندگی اش به روال عادی میافتد، پسر هایش را با خودش به مسجد یا محل کارش می برد.
مسئولیت مادر هم کمی سبک تر می شود.
می تواند بیشتر به خودش برسد و با مسافرت به گشت و گذار، خستگیِ سال های تنهایی و مسئولیت زندگی را از تن به در کند.
اما دقیقه ای اما نمی تواند از بچه هایش جدا شود.
و جانش به جان آنها بند است.
بابک از همان بچگی اهل حساب و کتاب برنامه ریزی بود.
پول تو جیبی را که پدر بهشان می داد ، جمع میکرد صبح ها وقت مدرسه رفتن ، خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند.
چهارتایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛اما بابک به همان تغذیهی مادر قناعت میکرد...
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_چهاردهم
چیزی نمی خرید پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک می خورد و درش با چسب پهنی بسته می شد ،جمع می کرد و توی جیبش میگذاشت.
روزی مش جلال،پیرمرد همسایه، به او میگوید «بابک همهی پول هات رو مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه اومدی، بهت میدم».
وقتی که روزها توی کوچه روی کوچکش می مش جلال، وقتی روزها توی کوچه،روی کتل کوچکش مینشست، بارها دیده بود که بابک، پول ها را می گذارد زمین، و یکی یکی میشمارد و دوباره جمع می کند.
بابک، با شک و تردید،کیفش را به دست مش جلال می دهد.
ظهر، وقتی به کوچه می رسد،
برای گرفتن کیفش میرود.
پیرمرد کیف را به دست بابک میدهد، بابک مینشیند و پولها را با دقت می شمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده ،
و وقتی میبیند پس اندازش نه تنها کم نشده،
که بیشتر هم شده، میخندد و آویزون گردن مش جلال میشود.
بعد از آن مسئول نگهداری پول و حساب کتابش، مردی میشود که شب و روزِ پر از تنهاییاش را ته کوچهی پروانه سپری میکرده است.
بابک ۱۰ ۱۱ سالش بوده که یک روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید با شور و شوق به مادر میگوید؛ عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام.
بعد از آن، بیشتر روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود.
در مسابقات قرآن نماز و شرکت میکند.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_پانزدهم
وقت جایزه میبرد، با ذوق به خانه برمیگردد؛
اول نشان مش جلال می دهد و بعد،نشان خواهر و برادرهایش.
مداد و پاک کن دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز هم توی کمد مادر یادگار مانده است.
بابک،از همان وقتها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد می خواند و به خانه برمی گشت.
صوت قرآنش همیشه در اتاقهای تودرتوی خانمی شنیده میشد.
***
هندزفری را از گوش جدا می کنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم میپیچد.چهرهی صبورش با آن چشمانی که از آن مهربانی می بارد، جلوی چشمانم است محکم است و نفوذ ناپذیر.
این زن، حرف های زیادی دارد و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختیهای زیادی گذشته؛اما هیچ نمیگوید.
زیاد گریه نمیکند؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت میماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند.
الهام می گفت:« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله میکند. همیشه برای خودش کم خواسته است.
همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش می خواهد.».
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_شانزدهم
میگفت که «بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم .
یکی از همسایهها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود. مادرم، لحظه های آخر متوجه شده بود و دوست داشت برود؛ اما یکی دو صندلی خالی بیشتر نمانده بود. ما چهار بچه بودیم و عمه ها وخاله ها گفتند بچه هارا ما نگه میداریم؛تو برو؛ اما مادرم قبول نکرد. گفت بدون بچه ها، دلم به رفتن رضا نمی دهد.
آخرش مارا هم با خودش برد. آن چند روزی که در مشهد بودیم، مادر مشغول رسیدگی به ما بود. به نظرم، از آن سفر، بیشتر خستگی برایش ماند تا لذت و آرامش؛ اما توی صورت مادر، هیچ چیز پیدا نبود.
ذره ای نارضایتی را نمی شود در نگاهش خواند.
مادرم هیچ وقت چیزی گله و شکایت نکرده است. اما وقتی کنار تابوت بابک گفت بابک جگرم را آتش زدی، فهمیدم حجم این درد خیلی سنگین است؛ آنقدر که صدای مادرِ همیشه ساکتم را درآورده است.»
**
در باز میشود. آقای جمشیدی وارد میشود. قد بلند و لاغر اندام است، و پوست صورتش انگار آفتاب سوخته باشد، قرمز و ملتهب می نماید. به احترامش از جایم بلند میشوم سلام میدهم و دعوتش می کنم به نشستن.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_شانزدهم
میگفت که «بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم .
یکی از همسایهها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود. مادرم، لحظه های آخر متوجه شده بود و دوست داشت برود؛ اما یکی دو صندلی خالی بیشتر نمانده بود. ما چهار بچه بودیم و عمه ها وخاله ها گفتند بچه هارا ما نگه میداریم؛تو برو؛ اما مادرم قبول نکرد. گفت بدون بچه ها، دلم به رفتن رضا نمی دهد.
آخرش مارا هم با خودش برد. آن چند روزی که در مشهد بودیم، مادر مشغول رسیدگی به ما بود. به نظرم، از آن سفر، بیشتر خستگی برایش ماند تا لذت و آرامش؛ اما توی صورت مادر، هیچ چیز پیدا نبود.
ذره ای نارضایتی را نمی شود در نگاهش خواند.
مادرم هیچ وقت چیزی گله و شکایت نکرده است. اما وقتی کنار تابوت بابک گفت بابک جگرم را آتش زدی، فهمیدم حجم این درد خیلی سنگین است؛ آنقدر که صدای مادرِ همیشه ساکتم را درآورده است.»
**
در باز میشود. آقای جمشیدی وارد میشود. قد بلند و لاغر اندام است، و پوست صورتش انگار آفتاب سوخته باشد، قرمز و ملتهب می نماید. به احترامش از جایم بلند میشوم سلام میدهم و دعوتش می کنم به نشستن.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_هفدهم
جوانی ریزنقش که کیف بزرگی در دست دارد؛ از پشتش بیرون می آید و همانطور که برایم سر تکان میدهد، روی صندلی دورتر از میز مینشیند. دفتر کار آقای نوری شده محل قرار و گفت و گوهای من با دوستان و هم رزم های بابک.
حالا این میز بزرگ شیش صندلیِ دورش قفسهی پوشه ها، قاب عکس بابک، و دو پنجرهی رو به خیابان، در هفته یکی دو بار مرا میبینند.
آقای جمشیدی با آرامش و تواضع نشسته؛ انگار به این جور قرار ها عادت دارد. در این مدت، بارها اسمش را شنیدهام.بارها گفتهاند که بابک، بعد از آشنا شدن با این شخص متحول شده است.
نگاهش میکنم سر خم کرده تو کیفش؛ در جستجوی چیزی.
بعد سر بلند میکند و کنجکاوانه نگاهم میکند ؛انگار قصد دارد مرا سبک و سنگین کند.
سه خط چین چینِ گوشهی چشمش عمیق تر میشود.
روی صندلی جا به جا میشوم. میگوید:در خدمتام.
آرنج هایم را میگذارم روی میز، و خودم را میکشم جلو. نفسی عمیق میکشم دوباره خودم را معرفی میکنم و از کارم میگویم، و از کمکی که میتواند به من بکند. پیشتر، تلفنی با هم حرف زدهایم.
دو ماه پیش که زنگ زده بودم، خراج از کشور بود و گفت به محض رسیدن به ایران خبرم میکند. و حالا آمده است؛الوعده وفا.
دست میکشد به محاسن سفیدش که یک دست و مرتب،کشیدیگی صورت استخوانیاش را در بر گرفته.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_هجدهم
از نحوه آشنایی اش با شهید بابک نوری میپرسم.
دفترچهی جلد مشکی توی دستش را کنار میگذارد و سلام میکند به شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم.
از اینکه توفیق این را داشته که با بابک نوری که از جوان های نسل سوم انقلاب است، آشنا شود، اظهار خوشحالی میکند و میگوید: داستان، از اینجا شروع میشه؛ زمانی که برادر مدافع حرم ما توی سال ۱۳۹۴،سرباز قدس سپاه گیلان شد به این لشکر،یه ماموریت دوساله محول شده بود که یه مقر تو شمال غرب کشور داشته باشه.
بنده،تو اون پایگاه مرزی جانشین سردار حق بین، فرمانده لشکر قدس، بودم. بابک، سرباز سپاه بود، و هر سرباز دو تا سه دورهی بیست روزه از گیلان به اونجا فرستاده میشه. من با بابک تو مقر سردشت آشنا شدم.
میپرسم:چرا شمال غرب؟مگه اونجا خبریه؟ دستانش را در هم گره میکند و خیره میشود به پشت سرم. احتمالاً به آن تکه از آسمان نگاه میکند که همیشهی خدا خودش را چسبانده به پنجره.
انگشتهایش یکی یکی باز میشوند:بله خب آذربایجان غربی،با دو کشور ترکیه و عراق هم مرزه. جایی که با عراق هم مرزه، اقلیم کردستان عراق مستقره ، و نیروهای کرد عراق ، اونجا فعالیت دارن و آموزش های نظامی میبینن. از طرفی هم نیروهای ضد انقلاب کومله و دمکرات که دوباره به کمک عربستان و آمریکا احیا شدهان از مرز وارد کشور میشن و دست به خرابکاری می زنن.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_نوزدهم
برای همین بعضی از یگان ها،اونجا مستقرن.
یکی از اون یگان ها هم ما بودیم.
_چطور شد با بابک صمیمی شدید؟
یقهی کتش را صاف میکند و دست میکشد به صورتش.
چشمانش را ریز میکند، و چین های دور چشمانش نمایان میشود.
انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید می گردد:
_خب ،تو اون مقر، همه ی سرباز ها و نیروهای کادر، شبانه روز با هم زندگی میکردیم،و این، نزدیکی و آشنایی به وجود میاره. اونجا، به علت اوضاع آب و هوایی و چون منطقهی صفر مرزیه، وضعیت سختی داره.
با این زندگی سخت، زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش را تحمل کرد که همه ما با هم دوست و صمیمی باشیم؛ مثلاً تو زمستون،وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمیشه بیرون رفت....
میپرم وسط صحبتش،و میپرسم: شما و سرباز هاتون، یه جا میمونید؟ آن قدر تعجب در صدایم است که به خنده اش میاندازد. میگوید: بله. تو مقر همه با هم زندگی میکنیم. این مقر که میگید، چه شکلیه؟
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستم
_مقر فرماندهی ،از بیرون، شکل یه قلعه با درهای بلنده.
یه در داره که به یه سالن بزرگ باز میشه.تو دل این سالن ، اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قرار داره؛مثل اتاق نیروی انسانی ،
آماد، اتاق فرماندهی ، اتاق حفاظت.
هر اتاق هم یه عده سرباز برای
برای خودش داره. مثلا بابک، سرباز نیروی حفاظت بود. همه این درها، به سالن باز میشه.یه تلویزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه افراد میان تو این سالن جمع میشن. توسالن، گاهی درباره مسائل روز صحبت می کنیم؛ گاهی فیلم نگاه میکنیم . گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها ، برنامه ای آماده می کنند. یه شب هایی، شب روایت راه می انداختن و ازم میخواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم. بابک، تو تمام این برنامهها ، پایه و پر تلاش بود. موقع حرف زدن میدیدم که با چه دقت و لذتی داره گوش میکنه. در ذهنم، گفتههای آقای جمشیدی را ترسیم میکنم: قلعه ای که پر از سرباز است و اتاق ها و سالنی که صدای تلویزیون از آن می آید و جوانهایی که هر طرف چشم می چرخانند، برف است و برف. در میزنند. فنجان چای، مقابلمان قرار میگیرد. قندان قند را مقابل سردار میگذارم. سر کریستالی قندان، نور بالای سرمان را منعکس می کند. انگشت میکشم روی گل های ریز فنجان. گرمای چای نشسته به جانشان.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستیکم
سردار جمشیدی،با پسرک همراهش صحبت میکند ؛از سرباز های دوسال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش.
توی دفترم ، دنبال سوال هایی میگردم که نوشته ام.
میپرسم :چطور به شناخت از بابک رسیدی؟
_میگن وقتی میخوای یکی رو بشناسی ، یا باید باهاش همسفره بشی، یا همسفر؛ وگرنه همینجور یهویی نمیشه کسی رو شناخت.
با یه برخورد و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد.
این هم سفری و سفره ای، تو اونجا صورت گرفت.
فرض کنید اگه من و بابک ، تو لشکر، همینجا، یعنی رشت، باهم آشنا میشدیم ،من تا ظهر بودم و عصر میرفتم خونهم ، بابک هم، یا نگهبان بود، یا میرفت خونهش.
اما اونجا، یعنی تو مقر سردشت، وضع فرق میکنه.
بیرون که برف و نمیشه گشت یا کاری کرد و همهش تو ساختمانیم.وقتی نشست و برخاست ها زیاد باشه ، خیلی چیز ها دستت میاد.این رو که این فرد چطور آدمیه ،میشه از رو کارهاش فهمید؛حتی این که چه هدفی داره.مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ،دیدم بابک یه گوشه نشسته و کتاب میخونه.
پرسیدم «بابک،چرا بیداری،چه کتابی میخونی؟».گفت«دارم کتاب درسی میخونم بعد از سربازی میخوام رشتهی حقوقم رو ادامه بدم»
خوب، وقتی این صحنه رو بارها میبینم ،میفهمم با یه جوون مستعد رو به رو هستم.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستدوم
یا یه وقت هایی، بعد از نماز، کنار هم میشینیم ،و من برای این که یه جوونی رو شناسایی کنم و دستم بیاد چطور آدمیه از خانوادهش و این که اهل کجا و پدرش چکارهست، میپرسم.
مثلا میگه بابام کشاورزه،معلمه،کارگره،رئیس بانکه.
خب این ها همه شرطه. مثلاً وقتی بابک گفت بابام پاسدار و رزمنده بوده و الان تو شهرداری کار میکنه ، فهمیدم این بچه تو بستری پرورش پیدا کرده که توش جهاد و از خود گذشتگی بوده.
بعد دقیق میشم و میبینم همیشه نمازش رو سرِ وقت میخونه؛ حتی صبح ها؛ تو تموم کارهای گروهی مشارکت داره؛برای همهی اعیاد و مناسبت ها ، به فکر برنامه و تدارکاته .
پس میگم درود بر تو ؛ و پدر تو که چنین فرزندی رو تربیت کرده که خودش رو مقید به خوندن نماز اول وقت میدونه. چون اونجا، نماز زور زورکی نیست؛ نمیتونیم با تفنگ بیاریمشون نمازخونه تا تو برنامهی نماز و دعا شرکت کنن.
این، آشنایی کشف ما بود. بعد ها تو صحبت ها و همکاری و کارهای سخت ، همه چیز مشخص تر شد.
خودکارم، دوباره هیچ کشیدن را شروع میکند. خطها، پررنگ و کم رنگ میشوند:
_میگن بابک تو سربازی متحول شد و راهش رو پیدا کرد. این حرف رو قبول دارید؟
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌸@rahrovaneshg313