[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_بیستهشتم
برای کشور های هم جوار هم برنامه ریزی کردهان.
پس باید مقاومت کنیم و همون جا با این ها مقابله کنیم.
خب، توی این اوضاع، امثال #بابک_نوری_هریس، به علت تربیتشون، چون از بچگی با این جور مسائل مواجه بودهاند، احساس مسئولیت میکنند.
تو سوریه، رزمایش و آموزش نبوده؛جنگ بوده.
یعنی کسایی که جنگ تحمیلی رو ندیدهاند، اونجا اونجا دیدهاند چطور جوان های ما تونستند مقابله کنن. #بابک، بچهی مودب و محجوب و مسئولیت پذیری بود.
بارها تو اون دورهها دیدم چطور تو فعالیت های جمعی فعالیت میکرد و چطور به کمک دوستانش میرفت.
پس، از کسی که تو اون محیط به اون کوچیکی یاری رسونه، باید انتظار این رو داشت که در برابر کشور و ناموسش احساس مسئولیت بکنه و راهی بشه و بگه میرم از بی بیمون دفاع کنم.البته در این بین، غلبه کردن در نفس هم خودش یه جهاده و سختی های خودشو داره. هر انسانی، تو وجودش ترسی داره، و این کاملا طبیعیه.
یادمه فردای عملیات کربلای چهار، آقای املاکی ، فرماندهام، اومد و گفت«چیشده؟از کجا شلیک میکردند؟». ما داشتیم از پنجرهی کوچیک سنگر ، سمت رود الوند رو نگاه میکردیم و بهش توضیح میدادیم که دیدیم دوشکا رو گرفتند سمت ما. هی گلوله بود که میومد طرف ما، به دیوارهی سنگر، به لبهی پنجره، به این ور و اون ور. ما با هر گلوله، هی کج و راست میشدیم.
#پارت_بیستنهم
هر لحظه میگفتیم الآن یکی از ترکش ها میگیره به ما. اما املاکی، همون جور وایستاده بود و زیر چشمی ما رو نگاه میکرد.
یه #لبخند هم به ما میزد. خب، ما همه تو جبهه بودیم و تو یه مکان؛ اما یکی مثل ما خم و راست میشد که گلوله نخورده؛یکی صاف تو چشم عراقی ها نگاه میکرد. اما خب، یه جایی هم میشد ما اصلا ترسی نداشتیم و هی پیش میرفتیم.ترس، یه جا هست؛یه جا نیست. و بابک، تو هر دو زمان، بر ترسش غلبه کرد.
مصمم به رفتن شد؛ بدون کوچک ترین ترسی.اونجا هم تا جایی که اطلاع دارم، هر کاری کردن، عقب نموند و خواست تا خط بره، و آخرش هم #رفت؛باز هم بدون هیچ #ترسی. صدای در میآید. فنجان های چای برداشته میشوند، و لیوانهای باریک و بلند چای، جایشان را میگیرند. سردار به ساعتش نگاه میکند. و میگوید که برای مسافرت چند روزه آمده و باید برگردد، و حالا سردشت را با برف ها و سرمای همیشگی و طبیعت خشنش، بیشتر از زادگاهش که روستایی در رشت است، دوست دارد.
وقت نوشیدن چای، از فرصت استفاده میکنم:
_خاطره ای از #بابک ندارید؟
_خاطره نخ، متأسفانه! خیلی با هم و کنار بچه ها و تو جمع صحبت کردیم؛ اما چیزی که قشنگ و پررنگ یادم باشه، نیست؛جز اینکه یه بار، برف شدیدی بارید؛طوری که صبح، وقتی درِ مقر رو باز کردیم،
کلی برفت ریخت داخل.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_سیام
بچه هارو جمع کردیم که بریم باند هلیکوپتر رو پاک کنیم؛چون اونجا وقتی برف می باره، جاده ها صعب العبور میشن و برای مواقع اضطراری یا کمک رسوندن به پایگاههایی که دور از ما،
تو دل کوه ها قرار دارن،باید همیشه آماده باشه.
چند نفر از بچه ها که وقت رفتنشون بود ازم خواستن باهاشون یه عکس بگیرم. اون زمان، #بابک نگهبانی میداد. دیدم هی دست تکون میده و یه چیزی میگه رفتم جلوتر و گفتم «چیه، #بابک؟». گفت« میشه من هم بیام باهاتون عکس بگیرم؟».یه کاپشن بادی سفید پوشیده و کلاه سرش بود. سوز هوا، صورتش رو قرمز کرده بود.
گفتم «تو که سرِ پستای، پسر!». سرش رو انداخت پایین.
داشت برمیگشت؛ و گفتم «باشه ترک پست کن و بیا.». با خوشحالی ،همون جور تفنگ به دوش دوید و اومد دست دور گردنم انداخت، و عکس گرفتیم.
یه خاطرهی دیگه اینه که هر زمان وقت خالی گیر می آورد،سالن رو مرتب می کرد و ازم میخواست بیام براشون از خاطرات #جنگ بگم. یا برای تمام مراسم هایی که به مناسبت اعیاد یا سوگواری برگزار میشد، برنامهای آماده میکرد و مشغول پذیرایی از بچه ها می شد.
انگشتم را بر لبهی لیوان میچرخانم. تماس پوستم با سطح صاف بلور، صدای بمی ایجاد می کند. فکر میکردم سردار خیلی حرفا از #بابک دارد. فکر میکردم همین ک مصاحبه شروع شود، تمام جملات سردا به بابک ختم میشود؛ اما اینطور نشده،
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🌱@rahrovaneshg313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
▪️اولین فاطمه هستی که حرم دار شدی
▪️بی سبب نیست شما جلوه اسرار شدی
وفات حضرت فاطمه معصومه سلام علیها تسلیت
#رهروان_عشق
#وفات_بانوی_قم_حضرت_معصومه
@rahrovaneshg313
میخواستم یخورده براتون صحبت کنم..
ولی قسمت شد امشب هیئت رفتم..دیگه همه چی پاک شد از ذهنم..