سلام و درود..
صبحتون معطوف ب نور خدا ان شاءالله..
رفقا اگر دلیلتون برا لف دادناتون اینه ک من از کانالاتون لف دادم..
اینه که واقعاً گوشی هنگ میکنه..بالا نمیاد هیچی..هم اینکه خب گوشی شخصی برا خودم نیست..
وگرنه ک باعث افتخاره بنده هست ک تو تک تک کانالاتون باشمو استفاده کنم..😊🙂✋
گفتم ک دلیلشو بدونین..
دیگه موندنو رفتنتون با خودتون..
التماس دعای فرج..🤲🤲
یا زهرا مادر✋🌱
- سَلامبَرمِهربانعٰالمامٰامعَصر؏َـج'
- السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله✋🏽'
ـــــ ــ ـ یا ذالجلال والاکرام🤍ッ
از لحاظ روحی
نیاز دارم امام رضا بهم بگن:
پاشو بیا ببینم باز چیشده . . .
🥺🥀😔❤️🩹
دلم یک بغل مشهد میخواهد
برای جلا دادن دل بیچاره ام
مثل این باران پاییزی
که میشوید تمام
ناپاکی هارا
و چه معطر میشود هوا پس از باران
...
#دلتنگ
#امام_رضا
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۳
که عالمانه و اگاهانه راهش رو انتخاب کرده ومنصرف کردن این ادم سخته،). این ها رو گفتم تا به جواب سوال شما برسم. برمیگرده به این که خودم رو تو چه جایگاهی قرار بدم. اگه فقطاز جایگاه یه پدر بخوام نظر بدم، پدری که فقط بچه اش رو میبینه، اهمیتی نداره دور و برش چی میگذره، کشورش در چه حاله، همسایه ش میخوره، نمی خوره ....اگه همچین پدری بودم، شایدنمی ذاشتم بره ؛ اما وقتی پدری به جامعه ش، به دینش، به تحولات کشورش، به سرنوشت و رفاه کشورش اهمیت می ده. پدری که نظام رو قبول داره، پدری که جوونیش رو برای تثبیت و حفظ این نظام داده، هستیش رو برای کشورش گذاشته و هنوز هم برای کار امد تر شدن این نظام حاظره هر کاری بکنه ، چطور می تونه جلوی پسرش رو بگیره؟ حالا یه همچین پدری میتونه با رفتن پسرش مخالفت کنه ؟من حس کرده بودم که بابک هر طور شده ،می ره؛ میدونستم شهید میشه؛ میدونستم بره، برنمی گرده؛ می دونستم بگم نرو ، نمی ره. برای همین ، وقت رفتنش بلند نشدم تا با هاش خدا حافظی کنم. رو همین نرده نشسته بود.
همین موقع ها بود...
هوا تاریک شده بود. صدا اذان مسجد صادقیه پخش می شود توی خلوتی کوچه،و از دیوار های خانه خودش را می کشد بالا. نور لامپ ایوان ،روی رنگ طوسی نرده هامی شکند و پخش می شود.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۴
در گوشه ای،ماه از پشت ابر بیرون مانده.حالا سه جفت چشم،گیرحیاط وسیاهی نرده هاست،نرده هایی که اخرین لحظه،بابک بهشان تیکه داده چشم دوخته به نگاه پدر.اگر این نرده ها زبان داشتند،اگر زبان داشتند...
****
فکر میکردم کار آسانی ست . زنگ میزنم به دوستان و هم رزمانو آشناهایبابک، وقرار تلفنی میگذارم. آن ها سریع قبول می کنند.
بعد منمیروم می نشینم روبه رویشان،و به روی خوش می خواهم فقط برایم از بابک بگویند. می گویند،ومن برمیگردمخانه،ومینشینمبهتایپ کردن،فکرمیکردمدوسهماههتماممیشود،اما اینطورنشد.به خیلی ها زنگ می زنم؛که می گویند خبرم می کنند؛ونمی کنند.خیلی ها، دوست صمیمی او
به من معرفی می شوند؛ اما در قرار حضوری متوجه میشوم فقط یکی دو بار بابک را سر کلاس با برنامه ای دیده اند. خیلی ها،به هوای فیلم برداری و دوربین می ایندو دفتر دستک و ضبط و گوشی را که می بینند، توی ذوقشان میخورد.خیلی ها می گویند توی مصاحبه هاو برنامه های قبلی، هرچه راکه بوده، گفته اندومن بروم و توی نت دنبالشان بگردم.
مادر، واردجزئیات نمی شود.از گذشته وکودکی بابک ،خاطره وحرفی ندارد.
@rahrovaneshg313