پناهیان: الهی کہ همه پسرا مزدوج بشن💍
جمعیت: الهے آمین
پناهیان: نگاشون کن عینِ این دخترایے کہ خواستگار ندارن میگن الهۍ آمین😑
خنده حضار😄
پناهیان: پسرا باید عین مرد برن خواستگاری
نہ این که بشینن تو خونہ دعا کنن خواستگار براشون بیاد!
#استاد_پناهیان
#ازدواج
@rahrovaneshg313
آرزومہسرروضریحتبزارم
روضہبخونمگریہکنمببارم..
تومثلِمنِبیچارهکمنداری
امامنبہجُزتوکسۍندارم :)..
#امام_حسین_قلبم❤️
@rahrovaneshg313
ودِلمخواستبیــٰایـم،
بِنشیـنَمیہڪنجازحࢪموبِگویَمبـااشك:
مَنبےاَرزشرابــٰاضررهَمڪِہشُده،
جــٰانزهـرابِخـَرم💔
#امام_حسین
#کربلا
@rahrovaneshg313
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#فراق_کربلا
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
سلام و رحمت..
رفقا حالو احوالتون؟!
شرمنده دیروز نبودم رمانو بزارم..
در عوض امروز میزارم براتون..ممنون از لطفو بزرگواریتون شرمنده کردید مارو🌱🙃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۹
اینجا پر از آرامش و امنیت است. حال و هوای حرم امام رضا در دلم پا می گیرد کنار «مدافع حرم» توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند. شهید رضوی چون روز شهادت امام رضا شهید شده این را نوشته اند اما علت اصلی،اش علاقه ای بوده که بابک به شاه غریبان داشته است.
هر سال همراه دختردایی مادرش که صاحب یک کاروان بود به مشهد می رفت توی کارهای مدیریت و رسیدگی به هم سفران به او کمک می.کرد به کار پیرزنها و پیرمردهای خانواده میرسید مادر می گفت هر سال وقتی افراد مسن فامیل میخواستند اسم بنویسند برای مشهد اول از دختردایی ام می پرسیدند که «بابک هم می آید؟» و وقتی جواب مثبت میگرفتند با خیال آسوده ثبت نام میکردند. دیگر می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها کسی هست که کمکشان کند و وقتی قصد زیارت
دارند، بابک هست که دنبال ویلچر برود. برگه ای کنار قبر به پشت افتاده برش میدارم عکس بابک است. دورتادورش را برف پوشانده و خودش در حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است روی کلاه و دستکشش ذرات برف دیده می شود. کوه های کردستان پشت سرش غرق در سپیدی استوار ایستاده اند.
🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۷۰
چند عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ایکه هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد.همه ی عکس هارا توی پوشه ای به اسم( مدافع حرم،شهید بابک نوری) ذخیره می کنم.چشمانم را می بندم.خیسی اشک به پلک هایم فشار می آورد. از دور، صوت محزون تلاوت قرآن به گوش می رسد. انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی. و بابک ،محو و لرزان،تکیه داده به درخت، و گردن کشیده سمت دوربین. انگار که دوباره عزم رفتن دارد.
#پارت_۷۱
بخش دوم
پدر، مقابل تلویزیون نشسته است.گوینده می گوید( امروز سوم آبان۱۳۹۶، مصادف با.....) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان،حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیندکه با عجله به اتاق بالامی رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست. بابک با کوله ایبر پشت از پله هاپایین می آید، و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود. پدر، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشد. جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند.از آشپز خانه بیرون می رود . روبه روی شوهرش می ایستد.نگاه مرد،هراسان،آن ور شیشه،روی ایوان تاسمت در می رود و بر می گردد.
می گوید( بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت!). مکثی میکند
🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۷۲
ومتفکرانه ادامه میدهد؛فکر کنم بابک داره میره سوریه.
زن میچرخد سمت حیاط، ودوباره نگاه پرسشگرش را میدوزد به مرد،پدر،هر آنچه را دیده بود به زبان می آورد.دویدن وبالا رفتن بابک وپایین آمدن وکوله ای که همیشه در همه ی سفر ها همراهش است.
زن مینشیند روی صندلی، کف دست هایش،روی کاسه ی زانو های همیشه دردناکش بالا وپایین میشوند.این بار،نه برای تسکین درد که از سر اضطراب.
آرام زیر لب میگوید چکار کنیم؟
حس پدر پر رنگتر میشود.یقین میکند بابک داردمیرود.گوشی در دست میگیرد وبه برادرش زنگ میزند؛ به دخترش،الهام؛ به پسرش رضا، توی تمام مکالمه ها،یک گفته مدام تکرار میشود بیایید..... بابک داره میره سوریه....
عمو سر میرسد،الهام،خودش را می رساند.همه ایستاده اند وسط سالن. کسی روی مبل هایی که دور تا دور چیده شده اند ،نمی نشیند.
پدر، دوباره دیده هایش را می گوید.صدای در می آید.سرها میچرخند.از پشت توری، هیبت لرزان بابک، وارد حیاط می شود.دست روی نرده ها
می گیردو خودش را از پله ها بالا می کشد.مادر ، در را باز میکند.بابک داخل نمی شود.تکیه می دهد به نرده ؛ درست رو به روی پدر. نگاه هابه هم گره می خورد وفرو می افتد.مادر،پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون،بقیه هم پشت سرش قطار می ایستندبرای روی ایوان
🌱@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۷۳
رفتن ،پدرمینشیند روی مبل همیشگی اش.
مادر میپرسد بابک کجا میری؟میری سوریه؟
منتظر است از بابک نه بشنود؛بشنود که با دوستانش میرود مسافرت،و چند روز دیگر بر میگردد.بابک،دست هارو دو طرف بدنش روی نرده گرفته.همه پرسشگرانه نگاهش میکنند.لبخند کوچکی کنج لبش نشسته.
کجا میخوای بری آقا؟بمون زندگیت رو بکن دیگه!
بابک سر بالا میکندو گردن کج میکند سمت عمو؛
دارم زندگیم رو میکنم دیگه!
لبخندش بزرگ میشود:
برمیگردم دیگه؛ چرا بزرگش می کنید؟
الهام اشک هایش را پاک میکند ونزدیک برادر می شود.
میخوای بری چی کار بابک؟
طلبیده شده ام الهام!می دونی چقد آدم ها میخوان برن ونمیشه؟
مادر دست میکشد به دامنش. گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله میشود،مینالد : گتمه، بابک!
گریه امان کلمات مادر را بریده، آسان ادا نمیشوند.
بابک میگویدزود بر می گرددو نگاه عمو می کند:
🌱@rahrovaneshg313