eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜ ذکر صالحین ⚜ خیلی قشنگه با حوصله بخونید 🙏🙏 🔸داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به او مقام ثبت زیارت  زائران امام حسین علیه السلام دادند؟ زمانی که امام حسین  علیه السلام کودکی خردسال بود حبیب جوانی بیست ساله بود او علاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هر جا امام حسین می رفت این عشق و علاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید پدرحبیب که  متوجه حال پسر شد از او پرسیدکه چه شده که لحظه ای ازحسین جدانمی شوی ؟حبیب فرمود پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مر اتا جایی می کشاندکه درعشق خود فنا میشوم مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد وگفت حبیب جان آیا آرزویی داری؟ حبیب فرمود: بله پدرجان چیست؟ حبیب عرض کرداینکه حسین  مهمان ماشود. پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین علیه السلام  را با مولای خودعلی علیه السلام درمیان گذاشت وازایشان دعوت  کردکه روزی مهمان آنها شوند، امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد روز مهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود و برای دیدن حسین آرام و قرار نداشت بر بالای بام خانه رفت و از دورآمدن حسین را به نظاره  نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید از دورحسنین را به همراه پدر دید درحالی که سراسیمه از بالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان در بدن نداشت پدر حبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را درگوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت امام علی علیه السلام از اینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد فرمود مظاهر با علاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم درتعجبم که چرا او را نمی بینم ؟! پدر عذرخواهی نمود، گفت او مشغول کاری است. امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او راجویا شد اما این بارهم پدرحبیب همان جواب را داد امام اصرارکردکه حبیب را صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب اتفاق افتاده را شرح داد امام فرمود بدن حبییب را برای من بیاورید بدن بی جان حبیب را مقابل امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر شد رو به حسین کرد و فرمود: پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شما داشت جان داد حال خود چه کاری در مقابل این عشق انجام می دهی؟ اشکهای نازنین حسین جاری شد دستهای مبارکش را بالا برد و از خدا خواست به احترام حسین و محبت حسین حبیب را بار دیگر زنده کند در این هنگام دعای حسین مسنجاب شد و حبیب دوباره زنده شد. امام علی علیه السلام رو به حبیب کرد و گفت ای حبیب به خاطر عشقی که به حسین داری خداوند به شما کرامت نمود واین مقام  رفیع را به شما داد که هر کس پسرم حسین را زیارت کند نام اورا در دفتر زائران حسین ثبت خواهی کرد. به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده سلام برکسی که دو بار زنده شد و دو بار از دنیا رفت. (ای حبیب تورا به عشق حسین قسم میدهم که هرکس این داستان را نشر دهد نام او را را  در دفتر زائران حسین ثبت کن.) 📚منابع: دانشنامه امام حسین(ع) نوشته ایت الله محمدی ری شهری 📜 حکایت های زیبا و آموزنده @rahrovaneshg313
••🌸•• دوست شهید: من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداخته‌ایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه می‌خواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ می‌کردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع می‌شدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف می‌کرد📚 نوید خیلی مقید بود که شب‌های جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا می‌رفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضه‌ها خواست تا به آرزویش رسید🙂🕊 /🌿•• @rahrovaneshg313
به بعضی ها هم باید بگی کاش یک درصد شبی حرفات بودی 🌳💭 @rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 غبار دیده می شود.کش وقوس ها شروع می شود.پرده های اتوبوس برای دیدن چهره ی آلوده ی تهران کنار کشیده می شوند.ماشین ها،زیر نگاه مسافران رشت،تهران آرام آرام جلو می روند. قرار است بچه ها به قرنطینه بروند.یک روز در آنجا ماندن ، فرصت مهیا کردن مدارک وگذرنامه را هم می دهد.قرار است آنهایی که مدارک شان ناقص است،برگردانده شوند.این حرف ها دلهره می ریزد توی دل تک تک مسافرها؛نگران برگشت خوردنشان می شوند. قرنطینه، سالن بزرگ مستطیل شکلی ست با تخت های چند طبقه. پتوهای پاکیزه وبدون چروک ،پذیرای تن خسته ی مسافران است. همه دراز کش از هر دری گفت وگو می کنند. بابک ،کنج اتاق،روی تخت پایینی دراز کشیده وخیره شده به فنرهای تخت بالایی، حسین نظری، از تخت کناری، حواسش به بابک است.از همان روزهای اول آموزشی،متوجه کم حرف بودن وخجالتی بودن بابک شده بود؛ اما حالااین حجم از سکوت چه معنی می داد؟ از دیشب، هر بار چشمش به بابک افتاده او در حال خواندن قرآن بوده.یعنی بابک،به چه چیزی فکر می کرد که آن طور گریه می کرد؟وحالا دارد به چه چیزی فکر می کند که این طور به تخت خیره شده؟ میخواهد سوالی بکند.خودش را روی تخت جلو می کشد وخم @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 می شود سمتش.چشم های بابک بسته می شود.وسوال های حسین بی جواب می ماند. بعد از آشنایی در کلاس های لشکر خیلی وقت ها بابک زنگ می زدوسراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی بیاید رشت تا با هم جایی بروند،چیزی بخورند، گپی بزنند.تمام حرف های بابک حول وحوش رفتن به سوریه بود.و دغدغه اش،نابود شدن داعش.چقدر می ترسیدکه اسمش برای سوریه در نیاید،یا خواسته قلبی اش عملی نشود.هنوز صدای پرشور وهیجانش آن روزی که زنگ زدو گفت رفتنی شدیم،اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست،توی گوش حسین بود.خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود. این چند روز مادر،گوشی را از خودش جدا نکرده. هر جا مادر هست، گوشی هم هست،هر جا گوشی هست حواس مادر هم همان جاست.این چند روز، بارها گوشی را برداشته به آنتنش نگاه کرده وبه درصد باقی مانده ی باتری اش.بارها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد وبابک زنگ زده واو نشنیده باشد.دیروز بابک زنگ زد که به تهران رسیده،توی قرنطینه اند ومانده اند تا @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 کارهای قانونی انجام گیرد وگذرنامه ها آماده شود.بابک حال مادر را پرسیده ومادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید( هه یاخچیام بالا)کم حرف زده بودند؛ در حد سلام علیک و احوال پرسی .بابک حال پدرش را پرسیده بود مادر چه می توانست بگوید جز اینکه نگران نباش او هم خوب است؟ بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده ی همسرش یادش آمده بود وفکر رفتن های گاه وبیگاهش.چرا شوهرش مدام نفوس بد می زد؟مگر هر کس برود سوریه ،شهید می شود؟این همه آدم رفته اند دیگر!یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش گذاشته برای شهید شدن؟ دلش از مرور این حرف ها می لرزد.طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه ی زانو می گذارد ودورانی میچرخاند.انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش. این دو روز برای اینکه فرصت فکرو خیال کردن به خودش ندهد.برای اینکه بچه هایش بی قراری مادر را نبینند یک بند کار خانه کرده. از صبح تا شب کار می کند،وشب تا صبح ،بخاطر زق زق زانو هایش ، به سقف خیره می شود.مثل محمد که از بی خوابی پناه میبرد به سیاهی حیاط،وفقطاز سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخته شنای بابک. @rahrovaneshg313
سلام‌ و رحمت..✋🙃
خسته نباشین..😊
حالو احوالتون؟؟!چخبراا..؟!
الان ک گوشی دستمه..🥲✋ حرف بزنیم؟؟!