🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
[ باحال مناسب گوش کنید ! ] #روضهقتلگاه | #شبِجمعه 💔 @rahrovaneshg313
خودم الان گوشش نمیدم..
میخوام وقتی رفتم حرم..گوش بدم ک باهاش اتیش بگیرم..🙂💔
راستی..ازونجایی کِ..
دو سه روزه تو حالو هوای خودم بودم..
اصن یادم نبود کِ رمان بزارم..🥲
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۰
تلفن زنگ می زند.به هوای اینکه بابک است خیز بر می داردسمت گوشی.خواهرش است این روز ها تمام کسانی که این خبر را شنیده اندزنگ می زنند.معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک!
خواهر از حال بابک می پرسد؛اینکه زنگ زده یا نه .مادر خم می شود
وریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند.جواب سوال ها را یکی یکی می دهد.میگوید:می خوام برای بارک آش پشت پا درست کنم.کمر راست می کند.تی شرت بابک ،روی بند تکان می خورد،باید برش دارد وتوی کمدش بگذارد.بابک روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است .نبود بابک توی خانه ،مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هر چه میخواهی با فکر نکردن ودرباره اش حرف نزدن نادیده اش بگیری ،باز آن لکه به چشمت می آید.هربار پر رنگتر.
به در ودیوار خانه اش خیره می شود.به اتاق های تو در تو،به نقلی بودن آشپز خانه اش.بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ،این خانه برایش حکم قصر را دارد؛قصری که حضور بچه هایش ،منبع روشنایی اش بوده اند.حالا حس می کنداز نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد.می نشیندگوشه ی کمد ویترینی،جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته .ده یازده
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۱
سالش بود که وقت اذان لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن.بعد همان جور که سرو صورت ودستانش خیس بود،می دوید سمت مسجد صادقیه.
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض،گردن می کشد سمت حیاط.
پیاله های آش ،روی سنگ اپن ردیف شده اند.با پیاز داغ وکشک طرح گل روی آش انداخته اند.خواهر ها توی سالن نشسته اند.خاله محموده رو به خواهرش می کند و می گوید: یادت میاد احسان داشتیم؟
رفیقه سر تکان می دهد،محموده ادامه می دهد،بابک چقدر کمکم کرد! تا خود صبح بیدار موند.هم پای من،این ور و اون ور رفت. گفتم که بابک،یه ذره بخواب ،گفت : نه خاله! یه شب هزار شب نمیشه که.تا آخرش هم موند ودیگ های بزرگ را باهام شست وبعد رفت.
همان روز بابک به خاله اش گفته بود می خواهد برود سوریه.و اولین کسی که خاله نگرانش شده بود .گفته بود پس مادرت؟بابک گفته بود نگران نباش،خاله !چند روزه بر می گردم.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۲
خاله زل زده بود به خواهر زاده اش ، توی دلش قربان صدقه اش رفته بود.
یادش آمده بود ،چند سال پیش وقتی دو خواهر خانه شان روبه روی هم بود،همین بابک که حالا بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود،هر روز با دستان کوچکش ، در خانه شان را می کوبیدو او در را که باز می کرد،قامت کوچک وصورت ریزه ی بابک را می دید که تمامش لبخند بود.بابک نگاهش می کرد ومی گفت:(خالا آلما وارزدی؟) وخاله اش دلش غش میرفت از شیرین زبانی بابک ، به سینه اش میفشردش و سیبی دستش میداد. بعد ها هم بابک طبق عادت هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت،بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن، لحن بچگانه به صدایش می دادو می گفت: (خالا،گینه آلما واروز؟)و حالا همین بابک می خواهد برودو او فقط توانسته بود بگوید: چرا بابک ؟واو گفته بود : داعش خیلی از جوون های مارو کشته خاله! باید بریم انتقام خون اون هارو بگیریم. باید از ناموس مون دفاع کنیم،خاله!
بستگان،هر یک خاطره ای از بابک دارند برای گفتن و نگفتنش دودل اند.
می ترسند دلتنگی مادر بیشتر شود.مادر برای فرار از بغض، به آشپز خانه می رودو آشغال سبزی را توی زباله می اندازد.
خاله رقیه می گوید:چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۳
احسان ،ازمون صلوات گرفت. آخرش گفتم: بابک، بسه دیگه!خسته شدیم.
خندید وگفت: ثواب داره،خاله!دوباره گفت (برای سلامت.....)مادر لبش به لبخندی باز می شود،همان جا پای ظرفشویی می نشیند.
از بچگی عادت داشت وقتی بچه بود وسوار ماشین میشدیم که بریم جایی،همین که ماشین حرکت می کرد،بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد!برای سلامت همه، تو جاده صلوات می فرستاد. دیگه صداش می کردیم ملا بابک.
صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند.
خاله محموده کم خم می کندتا خواهرش را از توی آشپز خانه ببیند:خیلی هم تمیزه ها باجی! اون شب که اومده بود خونمون، دیده بود بالا شلوغه، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود! نمیدونم رفتم چی بردارم که دیدم یه چیزی از وسط انبار آویزونه؛با خودم گفتن این دیگه چیه؟
دیدم لباس بابکه.واسه اینکه کثیف نشه، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود!
حواس مادر می رود سمت حیاط؛ روی طنابی که تی شرت بابک تاب
می خورد.این روزها، حواسش پرت شده،یا منتظر است که خود بابک بیاید وطبق عادت، لباس هایش را از روی طناب بردارد وتوی کشویش بگذارد؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۴
تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم.
بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه!
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه.
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۵
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۶
تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم.
بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه!
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه.
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۷
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313