[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۵
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۶
تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم.
بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه!
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه.
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۷
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۸
حرف های پدر را گوش میکرده ،رضاصحبت پدر را ادامه داده بود( تو از همه ی ما درس خون تری).مطمئنم بری اونجا به رده های بالایی میرسی.
بابک لب جنبانده بود.پدر به بابک گفته بوداز لحاظ هزینه وامکانات نگران چیزی نباشد.بعد به تخت سینه اش کوبیده وگفته بود همه اش با من.بابک گفته بود خیلی خوبه که پدر وبرادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید؛اما من برای خودم یک برنامه ی پنج ساله ای نوشته ام.هیچ جای این برنامه سفری به خارج نوشته نشده.
برادر بزرگتر سعی میکند متقاعدش کند که اگر برود،علاوه بر اینکه برای خودش راه پیشرفت باز می شود.میتواند بر آینده ی خواهر وبرادر هایش هم اثر بگذارد ،اما بابک با صبوری به پدر وبرادر می گوید( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم)در برابر این آرامش وادب دیگر حرفی هم می ماند مگر؟
خانا در سکوت فرو رفته و هر کسی با فکرز گلاویز است تصویر زنی دل نگران آینده وبرنامه پسرش ،توی شیشه ی تلویزیون قاب شده.
هواپیما پر شده از صدای خنده وشوخی،هر کسی اسم دوستش را صدا میزندو دنبالش می گردد.یکی دنبال علی است تا کنار دستش
@rahrovaneshg313
Maddahi Digitalmaddahi-havaye-hossein(01).mp3
زمان:
حجم:
597.8K
هوای حسین ؛ هوای حرم ...💔
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
محمود عیدانیان202030_50898442.mp3
زمان:
حجم:
9.95M
وابسته ی دنیا شدم ، خسته شدم..!(:💔
#شب_جمعه
#امام_حسین
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
بدهکاری دنیا به من
یه بوسه از ضریح عشق 💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا