بچه ها...کم کم میرسیم ب اذان...پاشید از همین لحظه وضو بگیریم بشینیم پای سجاده هامونو با خدا حرف بزنیم..
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
بچه ها...کم کم میرسیم ب اذان...پاشید از همین لحظه وضو بگیریم بشینیم پای سجاده هامونو با خدا حرف بزنی
ادم ک مجنون عشقش باشه ها...شبا تا صبح براش میشینه حرف میزنه..
ما چن دیقه ای برا عشقمون برا خدامون وقت گذاشتیم..؟؟💔🙃😭😭🥺
حالا خوبه بخاطر خوب بودن حال خودمونه..💔💔😭😭
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
- ,
تاحالاشُشهاتونهوسچیزیکردن؟!
دستگاهتنفسیبدنم
اعلامکردهبهصورتجدی
بهیهنفسعمیقتوحرمامامرضا
نیازداره :)!
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
هدایت شده از محبین
« ازدواج »
-میخوای جوونی کنی بسم الله
-طعم شیرین یه عشق پاک خدایی!
-به این فکر کردی که چرا باید زود ازدواج کنی؟؟
-میدونی چه عشق و لذتی میتونی کسب کنی زمانی که متاهل میشی؟؟
همه این سوال ها و کلی موضوع دیگه
امشب راس ساعت 21:30 دقیقه
هر کسی رو دعوت کنی و باعث خیر
تو زندگی بقیه بشی اثر کارت تا آخر عمر
رزق و برکتش تو زندگیت میمونه:)
#فور_واجب
https://eitaa.com/joinchat/646971555C4afc13efcd
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت: بیست و دوم که نجوای نگران عمو را شنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید
قسمت: بیست و سوم
تا بالاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بی وقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه-داری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو با آخرین ذخیره های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که از سمت داعشی ها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بودو میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این همه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن ها هر یک گوشه ای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره-هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار صاحب الزمان را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه
دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان
ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش
داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی-دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است
یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان می-لرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به
سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخواب ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :»بیاید برید تو کمد!« چهارچوب فلزی پنجرههای
خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :»اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!« اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است ...
,
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت: بیست و سوم تا بالاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درست
قسمت :بیست و چهارم
که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. من به حیدر
قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما
دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و حمالت بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و
با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت تمنا می-کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی
پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره-های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش
چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!« داعش که هواپیما نداشت و
نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریه های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می-
دیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد »نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچهها میگفتن ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :»بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!«
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۳۱
تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :»نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را
میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :»تو که منو کشتی دختر!« در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در
هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :»گوشی شارژ نداشت. الان
موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :»تقصیر من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی
که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :»دلم برای صدات تنگ شده ..
,
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت :بیست و چهارم که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ا
قسمت : بیست و پنجم
، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که
جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی
کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :»نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا
چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :»والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم
کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :»دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین
شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم
به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین پرواز میکرد :»نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد
حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم . از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق
دیگری برد. لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آبنخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را
تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :»پس هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمی-دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم
:»آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :»نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده ..》
-
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313