eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
میگه که: پژمردم‌کربلا خیلی‌غصه‌خوردم‌کربلا هرکس‌حرفاشو‌یک‌جایی‌زد من‌حرفاموبردم‌کربلا..!🥺 ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
شماره آخرتلفنت‌چنده؟ برای‌اون‌شهید۵تاصلوات‌بفرست 1 شهید حاج قاسم سلیمانی 2 شهیدمحسن‌حججی 3 شهیداحمدیوسفی 4 شهیدعباس‌دانشگر 5 شهیدابراهیم‌هادی 6 شهیدمحمودکاوه 7 شهیدان‌گمنام 8شهیدمحمدحسین‌فهمیده 9شهیدمحمدابراهیم همت 0 شهیدفیروزحمیدی‌زاده کپی‌کن‌از‌ثوابش‌جا‌نمونی...😉 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خودمونی با امام‌ زمان حرف بزنیم خوندن دعا و زیارت‌نامه خوبه ولی خودمونی حرف زدن رو بیشتر تمرین کنیم🌿.. -حاج‌حسین‌یکتا- ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی شود پیکر من جای بگیرد اینجا ؟💔🥺 ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
🔴 مرزبانان کشورمون تو این هوای سرد دارن پاسبانی میکنن حفظ کشور اینجوریه وطن دوستی اینجوریه نه هشتگ زدن از زیر پتو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
خیبر خیبر یاصهیون✋ به زودی از اقای طاهری...
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جانم دردمندم دلشکسته ام و احساس میکنم که جز تو دارویی دیگر تسکین‌بخشِ قلب سوزانم نیست 💔 ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
🌱قصّه دلبری(31) از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.زیاد پیش می‌آمد که باید سرُم میزدم.من را می‌برد درمانگاه نزدیک خانه مان.میگفتند فقط خانم ها می‌توانند همراه باشند،درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا.راه نمی‌دادند بیاید داخل.کَل کَل میکرد.دادو فریاد راه می انداخت ،بهش میگفتم :حالا تو بیایی داخل ،سرم زودتر تموم میشه؟میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم. آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ،اجازه می‌دادند ایشان هم بیاید داخل.هرروز صبح قبل از رفتن سرکار،یک لیوان شربت عسل درست میکرد،می‌گذاشت کنار تخت من و می‌رفت.برایم سؤال بود که این آدم، در ماموریت هایش چطور دوام می‌آورد.از بس که بند من بود .در مهمانی هایی که میرفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند،همه اش پیام می‌داد یا تک زنگ میزد.جایی می نشست که بتواند من را ببیند .با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ،با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم.گاهی آن قدر تک‌ زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خنده ام می‌گرفت.نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت ع.را نبش قبر می‌کند و می‌خواهد حرم ها را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف میکرد.خوب که تنورش داغ شد،در یک جمله گفت:(منم میخوام برم).نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم:(خب برو).فقط پرسیدم:چند روز طول میکشه،؟گفت:(نهایتا ۴۵ روز). از بس شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم،مثل کمیته جست و جوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم .هرچه دم دستم می‌رسید، در کوله اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته.تا نسکافه و پاستیل.تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می‌داد. پسته و نبات ها لای لباس هایش پیچید و خندید.ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت:با هم اینا رو میخوریم.یکی را مسخره کرد که (مثه لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه).دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد،با شوخی و خنده بهش گفتم :(طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم‌میشه.وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله،سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم.بهش گفتم:(اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟).انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:((ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم/روی تمام سینه زنانت حساب کن!)) تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید .یک روز خبر داد که کم کم باید بارو بندش را ببندد.همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند،حالتی شبیه کلاغ پر.بهش گفتم:(خب حالا تو ام!خیالت راحت،جا نمی مونی.فقط یادم هست مرتب میپرسیدم:(کی برمیگردی،؟چند روز میشه؟نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها!). ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313