قسمت : دوم
خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟«
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...«
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :»منو می-شناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و
با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب می-شناسم عزیزم!« و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم
لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با
شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در
گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان
تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و
دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم
بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت
تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برم...عَدنان >>
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
قسمت: سوم
ـ« برای لحظاتی احساس کردم در خلئی در حال خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق،
خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه
برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم
که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن رو روز ندیده بودم .. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه
که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر می-رسید. چشمان گودرفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم
چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی
حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ
شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»چیه نور چشمم؟ چرا
رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض
کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی
اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ
پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این
دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت
ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصالًا انتظار دیدن
نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی
که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تالش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را
بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد...
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
اینم ۳ پارت تقدیم شما 🙂
کانالمون رو به دوستان و آشنایان معرفی کنید ... خبرای خوبی تو راهه 😉✋️
صبحمون رو با ی سلام ب ساحت مقدس آقا صاحب الزمان(عج)شروع میکنیم..:))!
اسلام و علیک یا حجته الله فی ارضه..
السلام و علیک یا عین الله فی خلقه..
السلام علیک یا صاحب الزمان..
سیدی و مولای الامان الامان...
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا غریب الغربا ✋️❤️
https://harfeto.timefriend.net/16945111194568
حرف دلت رو به امامرضا بزن ....
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313