بعد از زیارت حرمین شریفین، حدود ساعت ۹ به وقت عراق از جلوی حرم حضرت عباس حرکت کردم به طرف گاراژ سید جودة.
حدود ۹:۴۰ رسیدم به گاراژ، ولی خبری از ماشین برای مهران نبود؛ به جایش تا دلتان بخواهد اتوبوس و ون حمل رایگان زائر به نجف بود.
دلم خواست دوباره بروم، ولی خب...
نیم ساعتی محوطه گاراژ را بالا پایین کردم. دست آخر از در دیگر گاراژ خارج شدم تا در حاشیه خیابان دنبال ماشین بگردم. سه چهار دقیقه بعد یک ون متوسط، نه خیلی قراضه نه نو، پیدا کردم که صدا میزد: مهران، مهران.
قیمتش را پرسیدم، گفت بیست دینار. پنج دینار بیشتر از قیمت معمول و رسمی بود، ولی ایستادن عقلی نبود؛ آن هم در این روز گرم که شواهد نشان میدهد ماشین مهران کیمیاست.
چهار صندلی خالی بیشتر نداشت. من که نشستم، سه نفر دیگر هم سوار شدند و ساعت ۱۰:۲۰ به وقت عراق، راه افتادیم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۱
https://eitaa.com/rajaaei_ir
به دوستم آقا احسان گفته بودند: شب و روز اربعین اینقدر شلوغ است که حتی نمیتوانی وارد بین الحرمین شوی، چه رسد به اینکه وارد حرم شوی و زیارت کنی.
دیروز در نجف هم ایرانیهایی که از کربلا برگشته بودند، گفته بودند: در کربلا آدم پشت آدم است و تکان نمیتوانی بخوری.
گفتم: اگر روزیمان باشد زیر قبه هم میرویم و زیارت میکنیم.
صبح که وارد بین الحرمین شدیم و جمعیت جلوی حرم حضرت عباس را دید، گفت: حاجاقا #نمیشه.
همان لحظه یک جوان عراقی هم که جلوی ما بود و داشت مسیر پیشرو را میدید، برگشت و رو به رفقایش گفت: #ما_یصیر، ما یصیر...
زیر لب گفتم: نمیشه و ما یصیر نداریم؛ روز اربعین خودم را رساندهام برای زیارت اربعین.
به آقا احسان گفتم: آرام و باحوصله قدم بردار و پشت سر من بیا.
بحمدالله در حرم حضرت اباالفضل هم زیر قبه زیارتنامه خواندیم، هم دوستم دستش را رساند به ضریح و زیارت کرد.
در حرم سیدالشهدا هم دو سه بار زیر قبه رفتیم و ضریح را طواف کردیم و بعد هم گوشهای در بالاسر مقدس ایستادیم و مفصل زیارت کردیم. البته آقا احسان علیرغم دو بار تلاش مجدانه، اینجا موفق نشد به ضریح برسد.
به آقا احسان گفتم: یه درس اربعینی تو این زیارت اولت از من به یادگار داشته باش برای سالهای بعدت؛ تجربه حدود پانزده سال زیارت من میگه حتی روز اربعین هم میتونی خودت رو برسونی زیر قبه و زیارت کنی، به شرط آنکه نترسید و نترسیم و نترسانیم...😉
و البته به شرط آنکه روزیتان باشد و خدا به وساطت خود سیدالشهدا برایتان مقدر کرده باشد.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۲
https://eitaa.com/rajaaei_ir
خدا را شکر در برگشت هم همسفرهای خوبی نصیبم شده؛ مخصوصاً همنشینم در صندلی کناری.
یک آذریزبان اهل تبریز است، متولد ۵۸؛ بسیار خوشمشرب و خوشمزه، که به نظرم بخشی از خوشمزگیاش مربوط به شغلش است و چیزهای خوشمزهای که با آنها سروکار دارد.
آقا محمد در تبریز آجیلفروشی دارد؛ یک مغازه خرده فروشی خشکبار و آجیل. البته بلافاصله بعد از اینکه خردهفروش بودنش را میگوید، اعلام میکند که خدا را شاکر است و روزیاش میرسد. و باز بلافاصله بعد از همین شکرگزاریاش که جدی است و از عمق جان، روحیه طنزش نمیگذارد آرام بنشیند و با همان لهجه شیرین آذریاش میگوید: خوبی شغلم اینه که همیشه دهنم میجنبه.
تعجب را که در چهرهام میبیند میگوید: دوستا و همسایههای مغازهم میگن ما هروقت تو رو میبینیم داری یه چیزی میخوری. بهشون میگم خب چکار کنم؟! پارچهفروش که نیستم که کاری به جنسام نداشته باشم؛ این آجیلا هم که از آهن نیستن جویده نشن؛ تو مغازه این طرفو نگاه میکنم بادومه، اون طرف برمیگردم کشمشه، روبهروم پسته است، خب آدم دلش میخواد دیگه...😉
خیلی طنز قشنگی دارد آقا محمد و درزمینه تشخیص خوب و بد غذا هم صاحبنظر است. در بین راه، اینکه جلوی کدام موکب بایستیم و کدام خوراکی را بگیریم و کدام را نگیریم، از ایشان تقلید میکنم؛ مجتهد است الحمدلله.
از سال ۱۳۹۰ تا الآن پیادهروی اربعین را شرکت کرده به لطف خدا.
حقیقتاً همسفر خوب نعمت بزرگی است، که بحمدالله در این سفر اربعین، هم در رفت و هم در برگشت روزی من شده بود.
الحمدلله.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۳
https://eitaa.com/rajaaei_ir
همین الآن از زیر این پرچم مقدس وارد میهن عزیزمان شدم.
زائران یکی پس از دیگری دستها را بالا میبردند برای تبرک به این پرچم مقدس؛ بعد هم دستشان را به سروصورت میکشیدند و میبوسیدند.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۴
https://eitaa.com/rajaaei_ir
دارم سعی میکنم یک سواری پیدا کنم برای برگشت به قم.
قیمتها عجیب است: تا دو میلیون تومان هم میگویند، یک میلیون و هشتصد و هفتصد تومان که معمول است.
خیلی لطف کنند یک میلیون و پانصد تومان.
به قول یک بنده خدایی در یک گروه تبادل درخواستهای مسافران و رانندگان: چه خبره؟! مگه جنگ شده؟!
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۵
https://eitaa.com/rajaaei_ir
در مسجد جامع مهران، در کوچه مجاور میدان امام خمینی، نماز مغرب و عشا را خواندهام و نشستهام با جستوجو در یک گروه مجازی تبادل درخواستهای رانندگان و مسافران دارم تلاش میکنم یک ماشین پیدا کنم.
چند دقیقه دیگر شام میدهند.
امام جماعت دارد از نیازهای مسجد میگوید و توضیح میدهد که اینجا پایگاه مهمی برای اعزام زائر به کربلاست.
فقط یک قلمش چهارده کولرگازی است.
یادم افتاد به بیست و دو سال پیش که میخواستیم برویم کربلا و همینجا منتظر بودیم تا راه باز شود و برویم، که آخرش هم راه باز نشد.
آن زمان که خیلی شرایط نامناسب بود؛ الآن مسجد خیلی پیشرفت کرده، ولی هنوز نیاز فراوان است.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۶
https://eitaa.com/rajaaei_ir
سر سفره شام، کنار چند جوان نشسته بودم که چون در ادامه میخواهم مطلبی را دربارهشان توصیف کنم، نمینویسم کجایی بودند؛ هرچند لهجهشان کاملاً مشخص بود.
در تمام مدت بیست دقیقهای که سر سفره بودیم، از قبل رسیدن ظرف یکبار مصرف قورمه سبزی تا بعد پاک کردن ظرف دوم غذا، مدام درباره غذاها و نوشیدنیهای متنوعی حرف زدند که در موکبهای مسیر پیادهروی و در نجف و کربلا خورده بودند؛ از کله پاچه و خوراک گوشت و همبرگر و قیمه عربی گرفته تا دوغ و نوشابه و شربتها و میوههای مختلف.
من که حتی یک کلمه هم درباره هیچ چیز دیگر ازشان نشنیدم.
چه تکاثر و تفاخری بود بر سر خوردهها و نوشیدههایشان؛ مثلاً نوشیدن نُه لیوان دوغ پشت سر هم، در حدی که اگر طرف یک پلک میزد، دوغ از دهانش میریخت بیرون!!
هیچی دیگه؛ همین!
پ.ن: از جمعشان، یکی بود که با بقیه فرق میکرد و کنار من نشسته بود. در این بازی تفاخر و تکاثر شرکت نداشت و کلاً هم کمخوراک بود و به همین دلیل هم مورد تمسخر دیگران.
همین آقا امید، بعد شام به مناسبت، خاطرهای از سفرش گفت که معلوم میکرد عیارش تومنی هفت صنار با بقیه فرق میکند. در قسمت بعدی سفرنامه آن را خواهم نوشت انشاءالله. از قضا مربوط میشود به روایت مذکور در قسمت هجدهم سفرنامه.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۷
https://eitaa.com/rajaaei_ir
در قسمت هجدهم این سفرنامه، ماجرای تلاش یکی از خادمان حرم سیدالشهدا را روایت کردم برای جلوگیری از شعار دستهجمعی #مرگ_بر_اسرائیل و آرام کردن مردم به بهانه جمعخوانی فرازهایی از زیارت عاشورا مثل "انی سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم".
در قسمت بیست و هفتم، از جوانی به اسم امید گفتم که با دوستانش فرق میکرد و بهجای اینکه مثل آنها حواسش به خوردنیها و نوشیدنیهای مسیر پیادهروی باشد، چیزهای ارزشمندی برایش مهم بودند و حواسش به آنها جمع بود.
بعد شام، همانطور که کنار هم نشسته بودیم، به مناسبتی گفت: بعضی از این عراقیها عجیب ولایی و اهل بصیرتاند.
فکر کردم منظورش از ولایی همان چیزی است که طرفداران سید صادق شیرازی درباره خودشان مدعی است، و خیال کردم این جوان و دوستانش هم جز هواداران سید صادق یا مانند آن در شهرشان هستند، که در شهرشان هم کم نیستند این هواداران؛ فقط نسبت کلیدواژه #اهل_بصیرت را با ولایی بودن به این معنا نمیفهمیدم و با خودم گفتم: معمولاً اینها کاری با کلیدواژه #بصیرت ندارند.
آقا امید خودش اینطور ادامه داد: یک شب در یک مبیت استراحت میکردیم که یکی از زائران -غیر از جمع ما- حرفی زد درباره رژیم پهلوی، که چون میزبانمان فارسی را دست و پا شکسته میفهمید، خیال کرد در طرفدارای از پهلوی و مخالفت با جمهوری اسلامی حرف زده است.
بلافاصله رو به من (امید) که از این نظر بهم اعتماد داشت، کرد و پرسید: مبادا این با جمهوری اسلامی و رهبرش مشکلی داشته باشه! اگه مشکل داره بگو تا همین الآن بیرونش کنم؛ دیشب هم یکی را به همین دلیل فرستادم رفت.
امید میگفت: برایش توضیح دادم که حرف این بنده خدا چه بوده، تا خیالش راحت شد و رضایت داد که بماند.
در ادامه این خاطره، امید تعریف کرد: بعد خواندن زیارت عاشورا در مبیت، میزبان گفت وقتی به عبارت "انی سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم" میرسیم، باید حواسمان باشه مصداق آن در زمان حاضر شخص آیتالله خامنهای است و دشمن امام حسین در زمانه ما، آمریکا و اسرائیل است.
القصه، چون در قسمت هجدهم مطلبی را درباره برخی مردم عراق روایت کردم، شرط انصاف این بود که در این قسمت، این مطلب را هم درباره عده دیگری از آنها روایت کنم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۸
https://eitaa.com/rajaaei_ir
ساعت ۲۳:۱۵ از کنار میدان امام خمینی مهران حرکت کردم سمت قم؛ با یک پژو پارس، با کرایه یک میلیون و سیصد تومان.
سر شب یک پراید پیدا شد که چون طلبه بودم حاضر شد یک میلیون و سیصد تومان کرایه از من بگیرد، به شرط اینکه رانندگی هم بکنم، تقریباً همه مسیر را؛ البته با این لطف که هر جا هم خوابم گرفت میتوانم در موکب بخوابم، حتی اگر طی مسیر مهران به قم دو روز طول بکشد.
توجه فرمودید؟! کرایه با پراید همراه با اعمال شاقه رانندگی با خستگی بعد از زیارت، یک میلیون و سیصد تومان، آنهم چون طلبه هستم؛ همینقدر سخاوتمند!!😉
خود راننده هم زائر بود و از کربلا برگشته بود و داشت برمیگشت قم...
در حالیکه موقع آمدن به مهران با هشتصد تومان سوار یک پژو پارس شدم و آمدم؛ راننده هم فقط چون دامادش طلبه بود وضع جیب طلبهها را درک میکرد، نه اینکه خودش هم طلبه باشد و وضع جیب طلبهها را بیواسطه لمس کند!!
راستی چرا ما اینطور میشویم؟!
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۹
https://eitaa.com/rajaaei_ir
الآن ساعت ۲:۲۵ بامداد شنبه ۲۵ مرداد است.
حدود ساعت ۲ راننده توقف کرد و با این ادعا که پژو پارسش خراب شده، عمویش را با یک پراید گذاشت جلوی ما و گفت: بقیه راه را با این بروید.
خیلی راحت و طبیعی، فرضش این بود که باید همان کرایه کاملی را که با فرض پژو پارس طی کرده بودیم، به آنها بدهیم. وقتی مخالفت کردیم و اصرار کردند، کارمان به پلیس ۱۱۰ کشید.
در روستایی در نزدیکی درهشهر متوقف شده بودیم و نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. از مسیر اصلی نیامده بود و با آمدنش در راه غیر اصلی، در شرایطی قرارمان داده بود که ناچار باشیم همه چیز را بپذیریم.
بعد از حدود بیست دقیقه چالش و رفت و برگشت، قرار شد کرایه را نفری یک میلیون و صد تومان بپردازیم و با همان پراید راهی قم شویم.
از قرائن و شواهد، حدس قوی میزدیم که خبری از خرابی ماشین نبود و کل ماجرا یک صحنهسازی برای برگشت آقای راننده به مرز برای سوار کردن چند مسافر دیگر بوده است؛ ولی چون به سادگی اثبات پذیر نبود، مطرح کردنش هم بیفایده بود.
خصوصاً که افسر کلانتری هم که بعد از تماس ما با ۱۱۰ در محل حاضر شد، بچه محل خودشان بود و در مجموع، خواسته یا ناخواسته به نفع آنها ریشسفیدی میکرد؛ هرچند آقای افسر ریش سفیدی هم نداشت که بخواهد ریشسفیدی کند: جوانی بود ناپخته.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۰
https://eitaa.com/rajaaei_ir
برای نماز صبح جایی بین خرمآباد و اراک ایستادیم؛ موکبی به نام موکب العباس که در ادامه معلوم شد یک موکب تمامعیار نیست، چون حمام ندارد.
در صف تجدید وضو، جوانی با لهجه اصفهانی پرسید: شما طلبهاید قربان؟!
گفتم: قربان نیستم؛ ولی طلبه هستم.
لبخندی زد و گفت: یه سؤال شرعی داشتم.
گفتم: بفرما.
سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: توی اتوبوس خوابیده بودم که محتلم شدم. حالا چهکار باید بکنم؟!
طبیعتاً دنبال این جمله نبود که "خب معلومه، باید غسل کنی دیگه"؛ راه برونرفتی میخواست برای وضعیتی که در آن گیر افتاده بود و البته من نمیدانستم؛ نمیدانستم که به محض پیاده شدن از اتوبوس دنبال یک حمام گشته و فهمیده که آنجا خبری از حتی یک دوش نیست.
وقتی این را گفت، برایش توضیح دادم که میدانم سخت است، ولی باید داخل یکی از همین سرویسهای بهداشتی و با همین شیلنگ، سعی کند غسل کند.
اما معلوم بود سختش است، خیلی سختتر از آنکه توضیح دوباره من و خاطرهگوییهایم بتواند متقاعدش کند.
وضویم که تمام شد و خواستم بروم برای نماز، ترفند قرار گرفتن در موقعیت تنگی وقت نماز و نداشتن فرصت غسل بهمنظور مجاز شدن تیمم بدل از غسل را برایش توضیح دادم و گفتم که اینطور هم میشود، که البته مسائل خاص خودش را هم دارد. آن نکات را هم گفتم و خداحافظی کردم.
تشکر کرد از وقتی که گذاشتهام.
گفتم: من هم از شما تشکر میکنم که حکم خدا و نماز برایتان مهم است.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۱
https://eitaa.com/rajaaei_ir
تربیت و حکمرانی |مرتضی رجائی
در قسمت هجدهم این سفرنامه، ماجرای تلاش یکی از خادمان حرم سیدالشهدا را روایت کردم برای جلوگیری از شعا
قسمت بیست و هشتم را که وعده داده بودم، نوشتم.
جالب است؛ بخوانید...