در مسجد جامع مهران، در کوچه مجاور میدان امام خمینی، نماز مغرب و عشا را خواندهام و نشستهام با جستوجو در یک گروه مجازی تبادل درخواستهای رانندگان و مسافران دارم تلاش میکنم یک ماشین پیدا کنم.
چند دقیقه دیگر شام میدهند.
امام جماعت دارد از نیازهای مسجد میگوید و توضیح میدهد که اینجا پایگاه مهمی برای اعزام زائر به کربلاست.
فقط یک قلمش چهارده کولرگازی است.
یادم افتاد به بیست و دو سال پیش که میخواستیم برویم کربلا و همینجا منتظر بودیم تا راه باز شود و برویم، که آخرش هم راه باز نشد.
آن زمان که خیلی شرایط نامناسب بود؛ الآن مسجد خیلی پیشرفت کرده، ولی هنوز نیاز فراوان است.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۶
https://eitaa.com/rajaaei_ir
سر سفره شام، کنار چند جوان نشسته بودم که چون در ادامه میخواهم مطلبی را دربارهشان توصیف کنم، نمینویسم کجایی بودند؛ هرچند لهجهشان کاملاً مشخص بود.
در تمام مدت بیست دقیقهای که سر سفره بودیم، از قبل رسیدن ظرف یکبار مصرف قورمه سبزی تا بعد پاک کردن ظرف دوم غذا، مدام درباره غذاها و نوشیدنیهای متنوعی حرف زدند که در موکبهای مسیر پیادهروی و در نجف و کربلا خورده بودند؛ از کله پاچه و خوراک گوشت و همبرگر و قیمه عربی گرفته تا دوغ و نوشابه و شربتها و میوههای مختلف.
من که حتی یک کلمه هم درباره هیچ چیز دیگر ازشان نشنیدم.
چه تکاثر و تفاخری بود بر سر خوردهها و نوشیدههایشان؛ مثلاً نوشیدن نُه لیوان دوغ پشت سر هم، در حدی که اگر طرف یک پلک میزد، دوغ از دهانش میریخت بیرون!!
هیچی دیگه؛ همین!
پ.ن: از جمعشان، یکی بود که با بقیه فرق میکرد و کنار من نشسته بود. در این بازی تفاخر و تکاثر شرکت نداشت و کلاً هم کمخوراک بود و به همین دلیل هم مورد تمسخر دیگران.
همین آقا امید، بعد شام به مناسبت، خاطرهای از سفرش گفت که معلوم میکرد عیارش تومنی هفت صنار با بقیه فرق میکند. در قسمت بعدی سفرنامه آن را خواهم نوشت انشاءالله. از قضا مربوط میشود به روایت مذکور در قسمت هجدهم سفرنامه.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۷
https://eitaa.com/rajaaei_ir
در قسمت هجدهم این سفرنامه، ماجرای تلاش یکی از خادمان حرم سیدالشهدا را روایت کردم برای جلوگیری از شعار دستهجمعی #مرگ_بر_اسرائیل و آرام کردن مردم به بهانه جمعخوانی فرازهایی از زیارت عاشورا مثل "انی سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم".
در قسمت بیست و هفتم، از جوانی به اسم امید گفتم که با دوستانش فرق میکرد و بهجای اینکه مثل آنها حواسش به خوردنیها و نوشیدنیهای مسیر پیادهروی باشد، چیزهای ارزشمندی برایش مهم بودند و حواسش به آنها جمع بود.
بعد شام، همانطور که کنار هم نشسته بودیم، به مناسبتی گفت: بعضی از این عراقیها عجیب ولایی و اهل بصیرتاند.
فکر کردم منظورش از ولایی همان چیزی است که طرفداران سید صادق شیرازی درباره خودشان مدعی است، و خیال کردم این جوان و دوستانش هم جز هواداران سید صادق یا مانند آن در شهرشان هستند، که در شهرشان هم کم نیستند این هواداران؛ فقط نسبت کلیدواژه #اهل_بصیرت را با ولایی بودن به این معنا نمیفهمیدم و با خودم گفتم: معمولاً اینها کاری با کلیدواژه #بصیرت ندارند.
آقا امید خودش اینطور ادامه داد: یک شب در یک مبیت استراحت میکردیم که یکی از زائران -غیر از جمع ما- حرفی زد درباره رژیم پهلوی، که چون میزبانمان فارسی را دست و پا شکسته میفهمید، خیال کرد در طرفدارای از پهلوی و مخالفت با جمهوری اسلامی حرف زده است.
بلافاصله رو به من (امید) که از این نظر بهم اعتماد داشت، کرد و پرسید: مبادا این با جمهوری اسلامی و رهبرش مشکلی داشته باشه! اگه مشکل داره بگو تا همین الآن بیرونش کنم؛ دیشب هم یکی را به همین دلیل فرستادم رفت.
امید میگفت: برایش توضیح دادم که حرف این بنده خدا چه بوده، تا خیالش راحت شد و رضایت داد که بماند.
در ادامه این خاطره، امید تعریف کرد: بعد خواندن زیارت عاشورا در مبیت، میزبان گفت وقتی به عبارت "انی سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم" میرسیم، باید حواسمان باشه مصداق آن در زمان حاضر شخص آیتالله خامنهای است و دشمن امام حسین در زمانه ما، آمریکا و اسرائیل است.
القصه، چون در قسمت هجدهم مطلبی را درباره برخی مردم عراق روایت کردم، شرط انصاف این بود که در این قسمت، این مطلب را هم درباره عده دیگری از آنها روایت کنم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۸
https://eitaa.com/rajaaei_ir
ساعت ۲۳:۱۵ از کنار میدان امام خمینی مهران حرکت کردم سمت قم؛ با یک پژو پارس، با کرایه یک میلیون و سیصد تومان.
سر شب یک پراید پیدا شد که چون طلبه بودم حاضر شد یک میلیون و سیصد تومان کرایه از من بگیرد، به شرط اینکه رانندگی هم بکنم، تقریباً همه مسیر را؛ البته با این لطف که هر جا هم خوابم گرفت میتوانم در موکب بخوابم، حتی اگر طی مسیر مهران به قم دو روز طول بکشد.
توجه فرمودید؟! کرایه با پراید همراه با اعمال شاقه رانندگی با خستگی بعد از زیارت، یک میلیون و سیصد تومان، آنهم چون طلبه هستم؛ همینقدر سخاوتمند!!😉
خود راننده هم زائر بود و از کربلا برگشته بود و داشت برمیگشت قم...
در حالیکه موقع آمدن به مهران با هشتصد تومان سوار یک پژو پارس شدم و آمدم؛ راننده هم فقط چون دامادش طلبه بود وضع جیب طلبهها را درک میکرد، نه اینکه خودش هم طلبه باشد و وضع جیب طلبهها را بیواسطه لمس کند!!
راستی چرا ما اینطور میشویم؟!
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۲۹
https://eitaa.com/rajaaei_ir
الآن ساعت ۲:۲۵ بامداد شنبه ۲۵ مرداد است.
حدود ساعت ۲ راننده توقف کرد و با این ادعا که پژو پارسش خراب شده، عمویش را با یک پراید گذاشت جلوی ما و گفت: بقیه راه را با این بروید.
خیلی راحت و طبیعی، فرضش این بود که باید همان کرایه کاملی را که با فرض پژو پارس طی کرده بودیم، به آنها بدهیم. وقتی مخالفت کردیم و اصرار کردند، کارمان به پلیس ۱۱۰ کشید.
در روستایی در نزدیکی درهشهر متوقف شده بودیم و نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. از مسیر اصلی نیامده بود و با آمدنش در راه غیر اصلی، در شرایطی قرارمان داده بود که ناچار باشیم همه چیز را بپذیریم.
بعد از حدود بیست دقیقه چالش و رفت و برگشت، قرار شد کرایه را نفری یک میلیون و صد تومان بپردازیم و با همان پراید راهی قم شویم.
از قرائن و شواهد، حدس قوی میزدیم که خبری از خرابی ماشین نبود و کل ماجرا یک صحنهسازی برای برگشت آقای راننده به مرز برای سوار کردن چند مسافر دیگر بوده است؛ ولی چون به سادگی اثبات پذیر نبود، مطرح کردنش هم بیفایده بود.
خصوصاً که افسر کلانتری هم که بعد از تماس ما با ۱۱۰ در محل حاضر شد، بچه محل خودشان بود و در مجموع، خواسته یا ناخواسته به نفع آنها ریشسفیدی میکرد؛ هرچند آقای افسر ریش سفیدی هم نداشت که بخواهد ریشسفیدی کند: جوانی بود ناپخته.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۰
https://eitaa.com/rajaaei_ir
برای نماز صبح جایی بین خرمآباد و اراک ایستادیم؛ موکبی به نام موکب العباس که در ادامه معلوم شد یک موکب تمامعیار نیست، چون حمام ندارد.
در صف تجدید وضو، جوانی با لهجه اصفهانی پرسید: شما طلبهاید قربان؟!
گفتم: قربان نیستم؛ ولی طلبه هستم.
لبخندی زد و گفت: یه سؤال شرعی داشتم.
گفتم: بفرما.
سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: توی اتوبوس خوابیده بودم که محتلم شدم. حالا چهکار باید بکنم؟!
طبیعتاً دنبال این جمله نبود که "خب معلومه، باید غسل کنی دیگه"؛ راه برونرفتی میخواست برای وضعیتی که در آن گیر افتاده بود و البته من نمیدانستم؛ نمیدانستم که به محض پیاده شدن از اتوبوس دنبال یک حمام گشته و فهمیده که آنجا خبری از حتی یک دوش نیست.
وقتی این را گفت، برایش توضیح دادم که میدانم سخت است، ولی باید داخل یکی از همین سرویسهای بهداشتی و با همین شیلنگ، سعی کند غسل کند.
اما معلوم بود سختش است، خیلی سختتر از آنکه توضیح دوباره من و خاطرهگوییهایم بتواند متقاعدش کند.
وضویم که تمام شد و خواستم بروم برای نماز، ترفند قرار گرفتن در موقعیت تنگی وقت نماز و نداشتن فرصت غسل بهمنظور مجاز شدن تیمم بدل از غسل را برایش توضیح دادم و گفتم که اینطور هم میشود، که البته مسائل خاص خودش را هم دارد. آن نکات را هم گفتم و خداحافظی کردم.
تشکر کرد از وقتی که گذاشتهام.
گفتم: من هم از شما تشکر میکنم که حکم خدا و نماز برایتان مهم است.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۱
https://eitaa.com/rajaaei_ir
تربیت و حکمرانی |مرتضی رجائی
در قسمت هجدهم این سفرنامه، ماجرای تلاش یکی از خادمان حرم سیدالشهدا را روایت کردم برای جلوگیری از شعا
قسمت بیست و هشتم را که وعده داده بودم، نوشتم.
جالب است؛ بخوانید...
السلام علیک یا فاطمة المعصومة
بحمدالله وارد قم شدم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۲
https://eitaa.com/rajaaei_ir
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
سفرنامه اربعینی حجت الاسلام مرتضی رجائی 👇 خواندنی است؛ ساده و صمیمی با چند شکار سوژه خاص؛ در لحظه نویسی ویژگی سفر ایشان بود.
https://eitaa.com/rajaaei_ir
#روایت_نویسی
#نویسندگان_حوزوی
#جهاد_روایت
💎@howzavian | نویسندگان حوزوی
بعد از "سلام و احوالپرسی" و "زیارت قبول" و "ابراز دلتنگی" و چند دقیقهای هم گپوگفت دونفره، خانم دخترمان را که هنوز خواب بود صدا زد، که "دخترم، بیدار شو؛ مهمان اومده برات!"
دخترک، که هر روز صبح مراسم ویژهای دارد برای بیدار شدن که گاهی تا ده دقیقه هم طول میکشد، بلافاصله از اتاق بیرون آمد؛ با چشمهای پفکردهی نیمهباز و خندهای شیرین بر لب. بعد هم بدون هیچ حرفی، مستقیم آمد و خودش را رها کرد توی بغل من، بدون هیچ حرفی؛ انگار هنوز خواب باشد و مغزش درست فرمان ندهد.
برای اینکه هوشیارش کنم، سوغاتی کوچکی را که برایش آورده بودم، از کیف درآوردم و جلویش گرفتم: یک تفنگ حبابساز باطریخور بود که بعد از زیارت حرمین شریفین و در مسیر حرکت به سمت گاراژ سیده جودة در کربلا، به یک دینار از یک جوان دستفروش گرفته بودم.
بازش کردم و سه تا باطری برایش جور کردم و راهش انداختم تا دخترک هرچه زودتر دوقش را بکند. تلاش برای بهتر دیدن اسباببازی جدید و تمرکز بهمنظور بازی کردن، باعث شده بود که مغزش هم کمکم بیدار شود و حالا زبانش هم باز شد و شیرینزبانیهایش را برای بابا شروع کرد.
حتی اگر خدا ده پسر هم به من داده بود، باز هم هروقت به سفر میرفتم، اول به فکر خریدن سوغاتی برای دخترهایم بود و بعد از رسیدن هم، اول سوغاتی دخترم را میدادم؛ که این آموزش پیامبر مهربانیها به ما اهل امت است. و البته که هدیه پسران هم سر جایش محفوظ بود.
پیامبر اکرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هر کس به بازار رود و هدیهای برای خانوادهاش بخرد و ببرد، [پاداش او ] مانند کسی است که برای نیازمندان صدقه میبرد.
[و هنگامی که هدیه را به خانه میبرد]، باید، قبل از پسران، به دختران بدهد؛ زیرا کسی که دخترش را شادمان کند، مانند کسی است که یک بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده است. و هر کس [با دادن هدیهای] چشم پسری را روشن کند، گویا از ترس خدا گریسته است و هر کس از ترس خدا بگرید، خداوند او را داخل نعمتهای بهشت کند (وسائل الشیعة، ج. ۱۵، ص.۲۲۷).
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۳
https://eitaa.com/rajaaei_ir
در طول سفر و در هیچ یک از قسمتهای این سفرنامه، از قسمت یکم تا قسمت سی و دوم، هیچ چیز درباره اهل منزل و دلتنگیهایم برای آنها ننوشتم؛ دلیل هم داشتم و دارم، که بماند.
ولی حالا که دارم سفرنامه اربعین ۱۴۴۷ را جمعبندی میکنم تا به پایان برسانم، دوست دارم این چند سطر را بنویسم تا بماند به یادگار.
اگر ننویسم در لحظهلحظهی این سفر، که حتماً اغراق است، میتوانم بنویسم تقریباً در همه ساعتهای این سفر عاشقی اربعینی، به یاد همسفر زندگیام بودم و همزمان با دلتنگی شیرینی که برای چند سال سفر اربعینی دونفرهمان داشتم، دعایش هم میکردم:
از چند ساعت بعد حرکتم از قم به سمت مهران، که در بامداد پنجشنبه در ایتا برایش نوشتم "من قدم قدمی که بردارم، توش شریکی..."،
تا موقع ورود به پایانه مرزی که با دیدن خلوتی گیتهای ثبت مهر خروج در گذرنامه به یاد آن سالهای با هم آمدنمان و شلوغی و ازدحام گیتها افتادم،
تا دقایقی که داشتم دنبال وسیله نقلیه مناسب برای حرکت به سمت نجف میگشتم و یادم افتاد آن سالها را که در سرمای هوای دم صبح یا نیمهشب مرز، صبورانه در کنار من راه میآمد تا یک ماشین خوشقیمت پیدا کنیم که به جیبمان بخورد،
تا پیادهرویهای دونفره و بعضی سالها چندنفرهمان همراه با برخی اقوام و دوستان، که از برنامهریزی کمی سختگیرانهی من بهاندازه پیادهروی کردن در طول هر روز و بهموقع رسیدن به کربلا تبعیت میکرد،
تا موکبگردیها و کیفی که با هم میکردیم موقع خوردن یک غذای باب میل یا نوشیدنی یک لیوان شیر داغ در آن صبحهای سرد،
تا همدیگر را گم کردن در شلوغی عجیب و باورنکردنی بین الحرمین و نصف روز دلهره و دنبال هم گشتن در آن سالهای بیموبایلی در سفر اربعین،
و تا بسته بودن حرم حضرت عباس یا سیدالشهدا برای خانمها در شب و روز اربعین که حسرت و بغض او ناراحتم میکرد و باید دلش را آرام میکردم که تا همینجا آمدنش هم لطفی است که به هر کس نمیکنند.
در این سفر هم هرجا فرصت دعا بود، در بهترین موقعیتهای مکانی و نزدیکترین فاصلهها به ضریحهای مطهر، در کنار دعا برای پدر و مادرم و والدین آنها و در کنار خواندن زیارت به نیابت آنها، از طرف همسرم و والدینش هم زیارتنامه میخواندم و برای حاجتهایش دعا میکردم.
از خدا خواستم بهزودی توفیق زیارت خانوادگی را نصیبمان کند تا باز در کنار هم به این بهشتهای زمینی مشرف شویم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۴
https://eitaa.com/rajaaei_ir
اولین بار در قسمت سیزدهم این سفرنامه اسم آقا احسان را آوردم و در وصفش نوشتم: "همسفر امسالم از مهران تا نجف"؛ ولی این همسفری تا کربلا ادامه پیدا کرد و اگر من فرصت میداشتم و به دعوت و اصرارهای آقا احسان لبیک میگفتم، تا سامرا و کاظمین و برگشت به مهران و حتی شاید تا قم هم ادامه پیدا میکرد.
قبل از ورود به حرم امیرالمؤمنین و با دیدن صف طولانی تحویل گرفتن کولهها، قرار بر این شد که چون از طرفی من فرصتم کم است و میخواهم با یک زیارت مختصر راهی کربلا شوم و از طرفی هم آقا احسان طاقت گرما را ندارد و میخواهد تا شب بماند و آخر شب و در خنکی هوا راهی کربلا شود، از هم جدا شویم و من به زیارت بروم و آقا احسان بعد تحویل کولهاش وارد حرم شود.
دو سه ساعت بعد موقع حرکت به سمت کربلا، چرخی در گوشه و کنار حیاط حرم زدم تا شاید ببینمش و یک بار دیگر خداحافظی کنم؛ وقتی ندیدمش، از حرم خارج شدم و راه افتادم. اما وقتی داشتم از کنار شبستان جدید حضرت زهرا سلام الله علیها به سمت پلههای برقی میرفتم تا آن پایین، سوار ماشینهای کربلا شوم، ناگهان دیدم جلویم سبز شد. گفت در حرم و بر اثر تنهایی دلتنگ شده و از خدا خواسته دوباره مرا ببیند تا همراهم شود.
این همراهی ادامه داشت تا صبح کربلا و لحظه خداحافظیمان جلوی حرم حضرت عباس سلام الله علیه که برای بار چندم در طول دو روز همراهیمان از من خواست اگر راه دارد بمانم و بعد از زیارت سامرا و کاظمین راهی مرز شویم. برای بار توضیح دادم که نمیشود و بعد از خداحافظی، راه افتادم.
تا رسیدن به قم چند باری به یادش افتادم و یکی دو باری هم نگرانش شدم؛ چون هم شرایط جسمی کاملاً آمادهای نداشت و هم از نظر روحی خیلی طاقت تنهایی نداشت و ممکن بود تنهایی اذیتش کند.
عصر شنبه در خانه یک بار با شمارهاش تماس گرفتم که آنتن نمیداد و فهمیدم هنوز در عراق است. بعد از نماز مغرب و عشا دوباره تماس گرفتم؛ چون حدس میزدم طبق قاعده و صحبت قبلی که با هم کرده بودیم، حداکثر تا شنبه شب برمیگردد. این بار جواب داد.
میگفت تازه از مرز رد شده و با یک سواری، راهی کرج است. بعد از احوالپرسی و گفتن اینکه انشاءالله در اولین فرصت با من تماس خواهد گرفت و قرار ملاقات حضوری خواهد گذاشت، موقع خداحافظی گفت: ولی حاجاقا، این سفر تا آنجایش خیلی خوب بود و خوش گذشت که شما بودید و همصحبت بودیم و شما برایم از امیرالمؤمنین و فرمایشهای ایشان در نهجالبلاغه میگفتید؛ از وقتی رفتید، تنهایی و دلتنگی اذیتم کرد.
یکی دو جملهای با او شوخی کردم و به امید دیدار، خداحافظی کردم.
همانوقت یاد آن حکمت مولایمان در نهجالبلاغه شریف افتادم که فرموده است: خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ؛ با مردم آنچنان معاشرت كنيد كه چون از دنيا رفتيد بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد به شما ميل نمايند.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۵
https://eitaa.com/rajaaei_ir