🔖 #راوینا_نوشت
روایت در میدان، از مقاومت لبنان
🇱🇧 با راویان اعزامی راوینا به #لبنان همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محسن حسنزاده
@targap
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
شکلات با طعم زیتون
شکلات داریم تا شکلات. آنهایی که شکلات خورند میدانند. یکیشان آقاییست که من او را ایرانی صدا میکنم و صبح زود بلند شده با چشمهای پف کرده رفته درِ مغازه تا برای دخترش یک پلاستیک پرِ شکلات بخرد؛ بهخاطر همان موشکباران دیشب. میخواهد صبح همچین روز قشنگی دهن همهی همکلاسهای دخترش را خوشمزه کند که میبیند ای بابا! مغازه بسته است.
اتفاقا همان موقع مغازهدار میپیچد توی کوچه. آقای ایرانی او را از دور هم میتواند تشخیص دهد؛ آخه خیلی با او فرق میکند. زنجیر میاندازد گردنش، یقهاش را باز میگذارد، ریشش را تا ته میتراشد و...
آقای ایرانی سلام میکند. کنار در میایستد که مغازهدار ریموت را از جیبش در بیاورد و دکمهاش را بزند. در با تِقی آرام بالا میرود. و تا کرکره بالا برود مشغول صحبت با هم میشوند...
- امروز خواب موندم. و الا من صُبا خیلی زود مغازه رو باز میکنم. دیشب تا دیروقت پای تلویزیون بودیم
آقای ایرانی خیره میشود به او. یعنی او... او برای حملهی موشکی ایران به اسرائیل خوابش نبرده؟! مگر میشود؟! حتما از ترس بوده، ترس پاسخ اسرائیل.
به قیافهاش نمیخورد که...: «داشتید موشکبارون رو تماشا میکردید؟»
با چشمهای درخشان جواب میدهد: «آره!»
آقای ایرانی میخواهد هرطور شده از مغازهدار اعتراف بگیرد: «حالا فردا هم اسرائیل میزنه ایرانو داغون میکنه، صبر کن»
مغازهدار خم میشود: «نه بابا...»
وسایل مغازه را از توی مسیر برمیدارد: «... جراتشو نداره. اگرم بزنه شل و ول میزنه. میترسه بدبخت» و وسایل را میگذارد گوشهی مغازه.
آقای ایرانی خوشحال میشود. دهنش بدون شکلات شیرین میشود و اینبار حرف دلش را میزند: «موشکای دیشب خیلی چسبید!»
- خیلی!
به هم نگاه میکنند و با هم لبخند میزنند. درست است! خیلی با هم فرق دارند اما لبخندهایشان شبیه هم است.
محدثه اکبرپور
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
کسی تو را ندید...
کسی تو را ندید سر بعضیها گرم بود، گرم متلکها زخم زبانها «چرا نمیزنند؟ جگر ندارند که بزنند؛ نمیگذارند که بزنند؛ ما که گفته بودیم اگر فلانی بیاید نمیزنند.»
بعضیها داشتند کتلت میپختند... و انسانیت و شرفشان بود که عین یک تکه گوشت لخم توی تابه آب میرفت و کم میشد.
بعضیها به سلامتی شروع سرخ سیدی با لهجه عربی فصیح مینوشیدند و فرشتهها «هذا يوم فرحت به آل زیاد و آل مروان» را گریه میکردند «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» را هم
بعضیها چله گرفته بودند و دلواپس بودند. جوشن صغیر میخواندند و نگران بودند. صلوات پشت صلوات فوت میکردند به مختصاتی نامعلوم و شبههها کم کم در دلشان رخنه میکرد «نکند دیگر نزنند؟»
سر دنیا گرم بود با دعاها، فحشها متلکها.
کسی تو را ندید که آرام، مثل راه رفتن نرمهنسیمی در علفزار، بیابان به بیابان را سِیر کردی. انگار که نامرئی باشی، انگار که با طبیعت قرار گذاشته باشی رد تو را به اهل شب ندهد. دانه دانه ستارههایت را در بطن بیابان از زیر خاک بیرون کشیدی. تمام روزهای پای تخته را، تمام شبهای امتحان را، تمام مسئلهها را زندگی کرده بودی. برای همین لحظه یک عمر صدای تراشکاریها و ریختهگریهای کارگاه کاری کرده بود، گوشهایت مدام سوت بکشد. باکی نداشتی ریشهای مشکیات پای محاسبات مختصات نقطهای خاکستری شده بود. چینهای پای چشمهای تیزت گواهی میداد چند هزار، فرمول چند صد مقاله، چند ده کتاب را زیرورو کردهای که به یقین برسی، که بدانی بزنی میخورد...
وقتی خیلیها سرگرم سرزنشات، بودند نماز مغربت را خواندی عکس سید و حاجی جلوی چشمت بود، دستهایت روی تن ستارهای که ساخته بودی خطی به یادگار نوشت یا نه؛ نمیدانم. شاید نوشته باشی این عوض گریه دختربچههای سرزمین زیتون، شاید این یکی تلافی پیراهن مشکی که نگذاشتید بعد محرم و صفر بگذاریمش ته کمد. این را هم نمیدانم که صفحه اینستاگرام داری یا نه؟ طعنها را، ملامتها را، بازخواستها را، دیدی یا نه؟ شد که دلت بگیرد و فرشته صبوری در خانه شلال موهای مشکیاش را روی شانههایت بریزد و در آغوشت بکشد که دل قوی داری یا نه؟ کاش ندیده باشی...
گفتم که کسی تو را ندید
کسی تو را ندید تا ساعت هشت، وقت امام رضا آسمان ستاره باران شد. ستارههای تو نفیر کشیدند، شهاب شدند و بر فرق شب فرود آمدند. شهابهای ثاقبِ تو خنده را به لب بچههای غزه برگرداندند.
وعدههای تو صادق بود برادرم، ما را ببخش که «صبر» بلد نبودیم.
سلام بر تو برادرم که پرچم عزیز ایران را بر فراز آسمان غصبی عبریها آویختی...
پرستو علیعسکرنجات
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳
روایت محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳
دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم و داشتیم میرفتیم سیمکارت بخریم. از وابستگان حزبالله بود و مراقب کوچهپسکوچهها. چند روز دیگر میخواهد برود جنوب، برای جنگ. میگوید اینجا که میرویم خیلی با ماها، با شماها خوب نیستند؛ القصه که حرف نزن، خودم برایت سیمکارت میگیرم. بر خلاف تصور، مردِ مسیحی، با ما خوب است؛ آنقدر خوب که سه دلار تخفیف میدهد و چند تا کلمهی فارسی میگوید که ارادتش را به ایران نشان بدهد. توی مسیر برگشت بیشتر با آن جوان گپ زدیم. طاهر میگفت بعد شهادت سید، کمرمان شکست اما حمله ایران، باعث شد دوباره بنشینیم؛ لااقل روی زانوهایمان. پارسال، مادرش شهید شده، توی خانه، به ضرب گلولهی یک قناسهچی. توضیح بیشتری نمیدهد. فقط میگوید پارسال امیرعبداللهیان آمده خانهشان به تعزیت و یک شال از طرف رهبری بهشان داده که خیلی برایشان عزیز است. آنقدر بچهمثبت است که نمیتوانم هیچ دادهی منفیِ ویژهای از ذهنش بکشم بیرون. از سالم ماندن پیکر سیدحسن خوشحال است. میگوید مواد منفجره نتوانست به پیکر رهبرمان آسیب بزند. میگفت اینجا میگویند مواد منفجره حاوی سم بوده و سید بر اثر کمبود اکسیژن و مسمومیت شهید شده. نمیدانم. هنوز هیچچیز معلوم نیست. به مقصد که میرسیم، از موتورش میپرد پایین. همدیگر را یک طوری بغل میکنیم که انگار رفقای دوران دبیرستان بودهایم. میگوید من اگر بروم جنوب، شهید میشوم؛ برگشتی، توی حرم امام رضا از من یاد کن. بدجوری متوکل و قضا و قدری است. میگوید دیدی همینطوری داشتید توی کوچه قدم میزدید، بعد من به تورتان خوردم، با هم آشنا شدیم، حرف زدیم و حالا سیمکارت داری؟ بعد هم میگوید اگر سروصدای موشکها را شنیدید، بروید پارکِ نزدیک هتل. همانجایی را میگفت که کنار پیادهروش یک مردِ نسبتا تر و تمیز، تشک پهن کرده بود و تخت خوابیده بود. اینجا مفهوم مسکن دارد تغییر میکند. بیرونِ خانهها احتمال مرگ/شهادت کمتر از درون خانههاست. گویی خانه دیگر محل سکونت/آرامش نیست.
تصویرِ مغازهای که با تلویزیونِ روشن رها شده بود، تصویرِ دو تا لیوان قهوه که توی ماشینِ ویرانشده، سالم مانده بود و هزار تصویر دیگر را توی ذهنم بازسازی میکنم و چشمهام را میبندم.
نیمهشب صدای داد و بیدادِ مردی، از هتل میکشدمان بیرون. منشا صدا را نمیفهمیم. بعدا معلوم میشود که یک جاسوس گرفتهاند. محل استقرارمان توی خیابان الشیاح است. شب، بارها و بارها صدای انفجارهای دور و نزدیک، بیدارمان میکند. اسرائیل همچنان شهر را میزند و مردم همچنان منتظر ایراناند.
صبح، مرد سنی که ما را میبرد برای گرفتن یکسری مجوز، میگوید حمله ایران، دیر و کمشدت اما دلگرمکننده بود. میگوید ایران باید یکجوری اسرائیل را بزند که دیگر نتواند هواپیماهاش را بفرستد بالای سر لبنان. از دولت و ارتش لبنان و کشورهای عربی میپرسم اما او باز از ایران میگوید؛ انگار از هیچکس، از هیچ کشوری جز ایران انتظار ندارد که کاری بکند. میگوید ایرانِ ۸۰ میلیونی نباید در برابر اسرائیلِ فوق فوقش ۶ میلیونی بایستد؟ تا سیاهه سفارشهاش بیشتر نشده سوال دیگری را پیش میکشم. از وفاق بین شیعه و سنی میگوید(این وفاق با آن وفاق فرق میکند!) دارم فکر میکنم که ایران، لبنان و جهان، چقدر یکی مثل امام موسی را کم دارد. توی این یکی دو روز عکس امام موسی را خیلی جاها توی بیروت دیدهام. دیشب از جوانِ عضو حزبالله درباره امام موسی پرسیدم. جوری اسم امام موسی را میبُرد که انگار دارد درباره کسی که یقین دارد زنده است حرف میزند. میگفت هنوز توی دلهای ما امام موسی، امام است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل
رسیدم میدون شهدا، جمعیتی که پرچم حزب الله، فلسطین و ایران در دست داشتند؛ الله اکبر و مرگ بر اسرائیلگویان جمع شده بودند.
بین راه صدای بوق ماشینها و نور چراغشان هیجان و شور را بیشتر میکرد.
جریان خون در رگهایم با شنیدن این صداها بیشتر میشد.
رفتم سمت جمعیت؛ یکی از رفقا شیرینی و شکلات خریده بود؛ صدایم کرد و ازم خواست که بین ماشینها و مردم پخش کنم.
مردم تبریک میگفتند و تشکر میکردند. بعضیها هم مدام تکبیر میگفتند...
الله اکبر
الله اکبر
رفتم سمت یک پیکان قدیمی به راننده که سن و سالی ازش گذشته بود شکلات تعارف کردم.
تشکر کرد و پرسید: مناسبتش چیه؟
گفتم: حاجی با موشک اسرائیل رو زدیم!
ذوق کرد؛ یک مشت شکلات برداشت. و گفت: ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل.
بوق زد و رفت ولی شیرینی این جمله را هنوز هم حس میکنم: «ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل!»
امیرمهدی جعفری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#عملیات_انتقام
شیرینی مقاومت
حوالی ساعت ۱۹:۳۰ از حوزه هنری بیرون زدم. فصلنامهٔ سوره سیمرغ بالأخره به دستم رسیده بود. لحظهای که باید حس و حال شیرینی میداشتم چرا که برای اولینبار یکی از روایتهایی که نوشته بودم به چاپ رسیده بود. ولی من مثل ماتمزدهها در خیابان شریعتی قدم میزدم. از جلوی شیرینی فروشی رد میشدم که دو دل شدم شیرینی بخرم یا نه؟
شهادت سیدحسن عزیز، فوت یکی از اقوام، بیمهریهای یک عده دوستِ گرگصفت و مریضی خواهرم، دیگر ذوقی برایم نگذاشته بود که این لحظه را به خوشی یاد کنم. از جلوی مغازه عبور کردم. چند قدم بعد، دوباره خودم را مقابل یک قنادی دیگری پیدا کردم. بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، وارد مغازه شدم. نیم کیلو کشمشی و مشهدی خریدم و پیاده به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه نرسیده بودم که چند نقطهٔ ریز توجهام را جلب کرد که از آسمان رد میشد. زیاد مکث نکردم و به راهم ادامه دادم. تا برسم خانه و وارد اتاقم بشوم، برادر کوچکم زنگ زد و با کلی ذوق و خوشحالی گفت:
- داداش! داداش! زدن. موشکها دارن میرن.
من که تازه متوجه شده بودم آن نقطههای ریز چه چیزی بود، زود جلوی تلویزیون سبز شدم. روشنش کردم. بین شبکههای خبر و افق مدام در حال رفت و آمد بودم. بغض و سنگینی که روی سینهام بود تبدیل به اشک شوق شد. انگار تمامی غمهای امروز جای خودشان را به خوشی بیحد و مرز داده بود. یخچال را باز کردم تا آب بخورم، چشمم به شیرینیها افتاد. انگار اینها برای چاپ روایت نبودند. شیرینیِ شخم شدن تلآویو توسط موشکهای لشگر صاحب الزمان بودند.
عطا حکمآبادی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
صفحهی اینستای راوینا به نشانی ravina.ir راهاندازی شد...
https://www.instagram.com/ravina.ir?utm_source=qr&igsh=b25tMnhoNmVicDcz
🔹 نویسندگان و راویان محترم، برای مطالبی که قابلیت انتشار در اینستا دارند، هنگام ارسال روایت آیدی اینستای خود را بفرستند
🔹 در صورت تمایل میتوانید در عکساستوریهای روایی خود صفحه راوینا را نیز تگ نمایید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا