راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
جوشن صغیر روایت زهرا جلیلی | قم
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جوشن صغیر
چند ساعتی پس از آنکه رهبر انقلاب اعلام کردند بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان بایستند پیامی از یکی از دوستان دریافت کردم:
«پنجشنبه قرائت جوشن صغیر به نیت پیروزی رزمندگان مقاومت در منزل شخص مذکور برگزار میشود. جهت اعلام حضور یاعلی را ارسال کنید»
یاعلی گفتیم.
کل روز پنجشنبه مراسم را به خودمان یادآوری میکردیم که مبادا دیدن امپراطور دریا! غفلتآفرین شود و یادمان برود یاعلی گفتیم.
بعد از نماز مغرب بانگ رحیل به صدا درآمد و برای رفتن آماده شدیم.
آدرسی که داشتیم را پی گرفتیم و به در خانهشان رسیدیم.
در خانه باز بود اما به نشانه ادب زنگ را فشردیم و وارد شدیم.
پس از بالا رفتن از چندین پله به طبقه سوم رسیدیم.
میزبان به استقبالمان آمد.
وارد شدیم.
مردانه و زنانه در دو قسمت مجزا بود.
از همسرم جدا شدم و وارد قسمت زنانه شدم.
اکثریت را نمیشناختم.
سلامی عمومی دادم و نشستم.
چند دقیقهای نگذشته بود که با سینی از شربت زعفرانی مورد استقبال واقع شدم.
اندکی آبلیمو به آن اضافه کرده بودند که طعمش را متفاوت کرده بود.
هنوز شربت از گلویم پایین نرفته بود که ظرفی از حلوا هم در مقابلم قرار گرفت.
مشغول پذیرایی از خودم بودم که کاغذی در دست دختری نظرم را جلب کرد.
پشت کاغذ به سمتم بود و نمیتوانستم روی آن را ببینم.
پس از چند لحظه دخترک کاغذ را بر روی دیوار چسباند و کنار رفت.
تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است.
پوستری از سید حسن نصر الله بود.
گل میزی را کنار عکس گذاشتند و یک دیس حلوا و چند قلمه گل که درون شیشههای سبز رنگ بودند.
و البته یک ظرف که مقداری پول؛ یک جفت گوشواره و یک النگو درون آن بود.
قسمت اول برایم ملموس بود.
رسم ایرانیهاست که در کنار عکس رفتگانشان گل و حلوا بگذارند،
اما پول و طلا نه.
خویشنداری کردم و چیزی نپرسیدم.
چند دقیقهای که گذشت یکی از خانمها سینی پول و طلا را برداشت و از جمع پرسید: «دیگه کسی نمیخواد به لبنان کمک کنه»
پس از آنکه چند خانم دستها را در کیف بردند و مبلغی بر پول داخل سینی افزودند سینی به قسمت مردانه منتقل شد تا در آنجا هم اندوختهای جمع شود.
پس از قرائت زیارت عاشورا؛ گزیدهای از جوشن صغیر خوانده شد.
همزمان با خواندن دعا و زیارت ناخوداگاه خاطرات دوران کرونا در ذهنم زنده شد.
آن موقع که آقا اعلام کردند برای بهبود اوضاع دعای هفتم صحیفه خوانده شود و هرشب بعد از اخبار ۲۰:۳۰ وقتی علی فانی دعا را میخواند از عمق وجود و در بین همهی ناامیدیها قلبمان به خلاصی از آن شرایط مطمئن میشد.
جوشن صغیر تمام شد و روضه خوانی شروع شد.
روضه حضرت زهرا ...
روضهخوان روضه میخواند، که حدادیان در سرم شروع به خواندن «ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد همه گرههامون وا میشد...» کرد.
با خودم گفتم شاید هدف روضهخوان و صاحب خانه هم از انتخاب روضه حضرت زهرا همین بوده،
شاید قرار است حضرت زهرا اشک را از چشمان بچههای غزه پاک کند...
شاید قدس را قرار است حضرت زهرا آزاد کند...
با تمام شدن روضه سینی چای وارد مراسم شد و نوای پایان مجلس به گوش رسید.
با صاحب خانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدیم.
از پلهها که پایین میآمدم به این فکر میکردم که قطعا همانطور که آن ویروس منحوس تمام شد این سگ هار هم نخواهد ماند.
زهرا جلیلی
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
عهد کردم
روز بعد از شهادت شهید سیدحسن نصرالله در مدرسه ختم قرآن برای شادی روح ایشان داشتیم...
آن روز سوره هود به من افتاده بود.
پس از خواندن آیات، چشمم به معنی آیه ۸۲ سوره افتاد..که نوشته بود «وعده آنها صبح است. آیا صبح نزدیک نیست؟»
فردای آن روز بعد از مدرسه ۲۵ ختم سوره نصر رو به نیت سید شهید مقاومت برداشتم.
حسابی از شهادت سید مقاومت ناراحت بودم... آنقدر که حتی در حین نماز هم اشکهایم جاری بود...
پس از نماز مغرب و عشاء... وارد گروه دوستانه مدرسه شدم... دیدم یک پیام آمده که نوشته شده بود؛
«بچهاااااااا ایران زدددددد»
اولش فکر کردم شوخی میکنند... کنترل را برداشتم و تلوزیون رل روشن کردم. دیدم که موشکهای سپاه، آسمان اسرائیل را ریسه باران کرده و دارند به سرعت روی سر اسرائیلیها فرود میآیند.
در آن لحظه به سمت مادرم دویدم و به مادرم خبر موشکها را دادم... اولین حرفی که به مادر زدم این بود «الله اکبررررر
زدیمممممممم مامان، ایران زدددددددد..»
با شادی و جیغ یک دور، دور افتخار، توی خانه زدم و سریع توی حیاط رفتم و با تمام قدرت بلند گفتم: «الله اکبرررر»
هی اشکهایم میآمد و هی از سر ذوق میخندیدم و بلند الله اکبر میگفتم...
از ته دلم خوشحال بودم... هی میرفتم توی حیاط هی میآمدم توی خانه... میرفتم آشپزخانه روی در میزدم ... آنقدر بالا و پایین پریدم که ساعت ۱۲ دیگر جون نداشتم تکان بخورم.
متاسفانه بخاطر دیر وقت بودن نشد به جشن میدان شهید برسم... ولی عوضش توی کانالها و گروهها جواب شُبَهاتِ دیگران درباره حمله ایران به اسرائیل را میدادم و نمیگذاشتم کسی توی دل مردم را بعد از حمله خالی کند... درست است که نشد بروم بیرون و شادی کنم و درست و حسابی با مردم لبنان و غزه همدردی کنم ولی عوضش توانستم با اجرای فرمان و امر رهبری (جهاد تبیین)
کمی از موضعگیری بعضی از افرادی که ناآگاه بودند را نسبت به لبنان، غزه و یمن کم کنم.
بعد این اتفاق تاریخی، عهد کردم آنقدر درس بخوانم که تمام زورگویان عالم به گرد پای من هم نرسند؛ مانند شهید طهرانی مقدم... مانند شهید مطهری... مانند شهید احمدی روشن... مانند شهید فخری زاده و مانند سردار دلها حاج قاسم سلیمانی...
و بعد از آن هم انشاءالله میشوم خاک پای امام زمان (عج)
"...اِنا مِنَ المُجرمینَ مُنتَقِمون..."
آیدا اخوان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
درخت
پنجرهی کلاسم باز است و بوی باران قبل از خودش ره به کلاس رسانده. سر میز معلم که میروم، بیرون را نگاه میکنم. چرا امروز همه نگراناند؟ درختهای چند رنگ پاییزی حیاط مدرسه بهترین گواهاند برای امید. خصوصا وقتی باران رنگهایشان را جلا داده باشد. لرزی به تنم میافتد. بعد از توضیح دادن این موضوع برای بچهها که چرا باید تاریخ بخوانیم و چرا مهم است که تاریخ را بدانیم، چشمم را از پنجره زیبایی پاییزی به سمت بیست و پنج چشمی که دنبالم میکنند برمیگردانم. اینها همان جوانههای امیدی هستند که باید برایشان گفت و توی دلشان کاشت. مثل همیشه سعی میکنم خودم را توی دلشان جا کنم. یکی کتابی نشانم میدهد، ذوق میکنم و همراهش میشوم. چرا باید از آینده ترسید وقتی شما آن را مینویسید؟ به سمت صندلیهای انتهای کلاس میروم و بین ردیف میز و صندلیها قدم میزنم. یکی از بچهها چند برگ خشکیده ولی خیس با خودش توی کلاس آورده و روی میز گذاشته. به برگ تازه خشکشده نگاه میکنم.
«خانم چرا امروز مشکی پوشیدین؟» برمیگردم و صورت دانشآموزی که سوال کرد را نگاه میکنم. سرخ سفید، با طراوت و شاداب! قبل ازین که بتوانم پاسخ دهم، دختری دیگر نشسته در کنار در کلاس، میگوید: «برای سیدحسنه!» این سری سریع جوابم را میدهم: «سید که انشاالله سالمه، مشکی پوشیدم چون دل و دماغ رنگی پوشیدن نداشتم!» هوای کلاس سرد است. پاییز سرد پنج سال پیش را به یاد آوردم. حسینآقا میگفت: «دیگه عمرا بتونیم اربعین بریم کربلا!» و شروع زمستانش را که بجای برف با خودش بمب آورد توی فرودگاه عراق. و بهار بعدش و شکوفههایی که روی درختها میرویید. و ایران و عراقی که «لایمکنالفراغ»شان با خون جاودان شد.
برمیگردم، مینشینم روی صندلی. رو به همان بیست و پنج جفت چشم مشتاق و منتظر. برایشان میگویم من سی و چند سال بیشتر عمر نکردهام، اما توی همین مدت کوتاه دیدهام که برای پیروز شدن نباید عجله داشت. دیدهام که چگونه خدا برنامه میریزد و چطور ارادهاش بر همه چیز چیره میشود. خون شهید سلیمانی مثل اکسیری بود که معجزه رقمزد. تعریف میکنم که تا قبل از آن صبح جمعه که بیدار شدیم و دعا کردیم که ای کاش چشممان باز نمیشد همچین روزی را ببیند، دعا میکردیم معجزهای بشود و دوباره روابط ایران و عراق به حالت عادی خود برگردد. دنبال معجزهای بودیم که بساط اغتشاشات عراق را جمع کند و خدا به سختی یادمان داد که برای بدستآوردن آرزوهای بزرگ، باید عزیزترینها را فدا کرد. میگویم قدرت شهیدنصرالله حتی از سیدحسن هم بیشتر است. حتی اگر ما دوست نداشته باشیم که بجای سید، لقب شهید را قبل از اسمش بیاوریم. حتی اگر دلمان بخواهد همیشه با صدای قاطعشاش قلبمان آرام و دلمان قرص شود، شاید راه پیروزی این باشد که دلمان را با اشکی که برایش میریزیم داغ و داغتر کنیم. شاید برای نصرت قلب داغ لازم داریم. با قلب داغ بهتر میشود جوانهها را رشد داد. بچهها میگویند: «خانم زنگ خورد! آیهی آخر کلاسو میخونید؟»
قرآن را باز میکنم، سورهی ابراهیم را پیدا میکنم و برایشان میخوانم: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ؟» بچهها که از کلاس بیرون میروند، انگار کلاس سردتر میشود. دلم میخواهد زودتر بروم خانه، سیدمحمدباقرم را توی بغل بگیرم و از گرمای وجودش گرم شوم.
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
بی بی صنم
خبر شهادت سیدحسن نصرالله که از تلویزیون و فضای مجازی پخش شد، ایران را شوکه کرده و مردم کشورمان را عزادار کرد. همه جا حرف و سخن از شهادت مظلومانه سید بود. هر کس به نوعی عزاداری میکرد و خودش را در غم بازماندگان سید و مردم لبنان و ایران سهیم میدانست.
خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبود، خانواده همسر من که خودشان این غم را تجربه کرده بودند، تقریبا خودشان را صاحب عزا میدانستند.
مادر همسرم که بچهها بی بی صنم صدایش میزدند، با اینکه خودش کسالت داشت و دوران نقاهت بعد از سکته ناقصاش را میگذراند با همان لب و دهانی که حالا دیگر صاف نبود و به قول نوههای پسری، شاسی فک بی بی نیاز به کشیدن داره، هر کس که به ملاقاتش میآمد، مدام چند جمله را تکرار میکرد و میگفت:
نامردها چشم دیدن سید اولاد پیغمبر نداشتن، کور بشه چشاشون که هر کی قوی و قدرت داره رو از دنیا ورش میدارن ولی نمیدونن که اگر یک حسن رو از بین ببرن هزاران حسن جاش و میگیره،
بی بی صنم وقتی این حرفها را میزد، گوشه چارقد مرمرش را به چشمهای اشکیاش میکشید و همانطور چهاردست و پا خودش را به قاب عکس روی میز تلویزیون میرساند و دستمال چیت گل گلیاش را روی قاب عکس جمشیدش میکشید و زمزمه میکرد و میگفت:
پسرم سلام من و به سید برسون و بگو اگه بی بی صنم رو قابل بدونی، منم میشم سرباز آقا و شما. هر چند که دستم بیگیر شده ولی قول میدم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اونم از ته دل و به قول نوهها دلیه دلی...
بی بی صنم مدام شبکه خبر را میزد و اخبار را دنبال میکرد تا اینکه شنید سربازان گمنام امام زمان جواب بیحرمتی به سید و مردم ستمدیده لبنان و فلسطین رو با شلیک موشک دادند. بی بی صنم چهار دست و پا به سمت صندوقچهاش رفت و مشمای شکلات دگمهایهایی را که برای مهمانهایی که برای ملاقاتش میآمدند کنار گذاشته بود را درآورد و داد دستم و گفت:
دخترم برو میدان شهید و اینا رو بین مردم پخش کن،
بی بی صنم همانطور که در صندقچهاش را میبست گفت: خدا رو شکر که آه مظلوم بیجواب نموند...
مرضیه آققلعه
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
سید حسن نصرالله
داشت کلاس مهدویت بچهها را اداره میکرد. تعدادشان کم بود. گفتم: کو بقیه؟
با مهربانی گفت: بعد از ظهرین؟ تعطیل شدن میان.
گفتم: خسته نیستن؟
تعجب کرد و پرسید: خسته؟! نه، با بازی و نقاشی و شعر و سرود و پذیرایی کنار همیم. اونا روزشماری میکنن تا سهشنبه بیاد و بیان اینجا.
ازش پرسیدم لحظهایی که خبر شهادت سید مقاومت رو شنیده، چه حالی داشته؟
سر جاش جابجا شد و گفت: خیلی برام سخت بود خیلی. یهو ته دلم خالی شد یهو انگار پشتم خالی شد. ببین! من پدرم چن ماهی میشه به رحمت خدا رفته. آدم وقتی باباشو از دست میده به عموش دل میبنده، درسته! پشتش به عمو گرمه. شهید سید حسن نصرالله هم همینطور. خیلی ناراحت شدم خیلی. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. خیلی نگران آقا بودم. اما وقتی حضرت آقا پیام دادن و از ایشون نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک راه، یک مکتب یاد کردن، کم کم دارم از اون حال آزاردهنده بیرون میام. حرفای آقا مثل آب روی آتیشه
طاهره نورمحمدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
جوشن صغیر هفتگی
مثل همیشه بعد از خبر استانی، منتظر خبر ۲۰.۳۰ بودم که خبری زیرنویس شد. خبر از حمله دوباره اسرائیل به جنوب لبنان بود که ضاحیه را مورد هدف قرار داده بود. در این بین میگفتند سیدحسن نصرالله هدف اصلی آنان بوده و فقط منتظر تایید قطعی شهادت هستند.
دعا دعا میکردم این طور نباشد و چنین مردی را از دست ندهیم؛ مردی مقاوم، دلسوز و مهربان.
یاد شبی افتادم که منتظر خبر سلامتی شهید رئیسی بودیم،
تسبیح را برداشتم حمد سلامتی خواندم، دلم تاب نداشت، پسرم خبرها را پیگیر بود که کلیپی از سخنرانی سیدحسن نصرالله توجه ام را جلب کرد؛
"هر کجا ما را یافتید، در همه جبههها، هر حسینیه، هر مسجد، ما را بکشید، ما شیعیان علی ابن ابیطالبایم ..."
وقتی این صحبتها راشنیدم با خودم گفتم: شهادت دعای همیشگی این عزیزان است و سید را به خدا سپردم.
عصر روز بعد وقتی خبر قطعی شهادت را که شنیدم گفتم: سیدجان شهادتت مبارک...
فقط این را میدانم با شهادت این بزرگان راه مقاومت تمام نمیشود وحتی پرشورتر میشود.
تصمیم گرفتم از این بعد سهشنبه هر هفته که دوره قرآن داریم با خانمهای محل برای مقاومت و پیروزی حق علیه باطل دعا کنیم و دعای جوشن صغیر را بخوانیم.
حدیثه محمدی
جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
خیرات سید
نگاهی به یخچال بستنی جلوی در ورودی مغازه انداختم. همان رو یک بستنی بسکوئیتی با طعم اورئو نشسته بود. انقدر چشمک میزد که نمیشد نگاهش نکنی. حسنا فوری در کشویی یخچال را باز کرد و گفت: «امممم...» همینطور که چشم میانداخت، من دقت کردم دیدم بستنی بیسکوئیتی اورئو ۱۵ تومان است. خیلی ذوق کردم. فکر میکردم بالای بیست باشد. توی دلم گفتم: «اگر حسنا بستنی ارزون برداشت، منم ازینا بر میدارم!» حسنا هم فوری یک سالار برداشت و گفت: «این!» آخ ای بچه! خب مگر کیم چه کم از سالار و مگنوم دارد؟ دوباره اروئو روی بستهبندی را نگاه کردم. شرکت دومینو چهکار که با دل ما نمیکند! آمدم برش دارم، گفتم:
- ثمین! پول کم میآوری!
- آخه پونزده تومن چیه؟
- به مردم غزه فکر کن!
- پس شام درست نکن!
- سید حسنو چی میگی؟
به سید حسن فکر کردم. عمیق شدم. تصویر گونههای برجسته و چشمان نافذش که روی آن صورت گوشتی کوچکتر جلوه میکرد برایم مجسم شد. توی تصورم به من خندید. دشداشهی سفید تنش بود و میگفت:
- من خودم اهل خوردنم. تا دلت میخواد بخور. مگه بستنی خوردن جرمه؟
دوباره نگاهش کردم، با همان دشداشه، همانطور که عمامه بسر نداشت و عینکش در دستش بود موجی روی زمینش انداخت. قلبم درد گرفت، دهانم خشک شد. به یخچال نگاه کردم، بستنی سالار و اورئو را برداشتم رفتم و سمت صندوق، از هرکدام دوتا. بعد ازین که مغازه دارحسابشان کرد، یک سالار را دادم دست دخترم. یک سالار و یک اورئو هم دادم به دو تا دختر توی مغازه، گفتم: «خیرات سیدحسن هستش.»
پینوشت: پشت فرمان که نشستم، بستنی را باز کرده، شروع به خوردن کردم. طعم خوشمزهترین بستنی دنیا را داشت برایم.
تمام که شد، فاطمه حسنا گفت: «مامان، من نمیتونم اینو تموم کنم!» برگشتم نگاهش کردم، سالارش نصف شده بود. توی دلم مهمانی شد! آخجون سالار! گفتم:
-مامان جان سعی کن بخوری، اگه اصلا نتونستی بده من تمومش میکنم!
بعد به آشغال بستنی اورئو روی صندلی شاگرد نگاه کردم و ته دلم کفتم: حالا خوبه این همه خوردی الان!ً
داشتم با خودم کلنجار میرفتم: «حالا که سالار هم مال خودت شد، بالاخر حیف شد که برای خودت هم بستنی خیراتی خریدی!» که حسنا آمد جلو نشست کنارم! گفتم: بستنیات کوش؟
-خوردمش مامان! من اصلا دلم نمیآد مامانم الکی چاق بشه!
ثمین شاطری
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
زمزمی از نور
ساعت ۸ شب بود. خسته از صبح تا شب حضور در بازار و خرید جهیزیه و البته گرانی برخی اقلام، کنار همسرم توی ماشین نشسته بودم. گوشی زنگ خورد. همسرم خیلی سریع از ماشین پیاده شد و همزمان گفت: «بالاخره زدیم»
به دنبالش من هم پیاده شدم. آسمانِ ابری خرمآباد را نگاه میکردیم، به دنبال ردی از موشکها. قلبم تند تند میزد. ذکر شکر خداوند از زبانم نمیافتاد. بعد از چند دقیقه یک نورِ در حال حرکت توی آسمان دیدم. بلند گفتم: «اوناهاش»
مرد جوانی جلوتر از ما راه میرفت. با سر و صدای ما نگاهش سمت آسمان افتاد. گوشیاش را بالا برد. کم کم توجه مردم جلب شد. ماشینها هم ترمز زدند که چند ثانیهای آسمان را ببینند.
موشکها یکی پس از دیگری از دل کوههای خرمآباد شلیک می شدند، بالا میرفتند و پشت ابرها ناپدید میشدند.
یک موتوری که رانندهاش تیپ امروزی داشت کنار همسرم ایستاد. همزمان یک موشک دیگر به سمت بالا رفت. راننده موتور که روی یک طرف دسته موتورش لَم داده بود و با غرور آسمان را نگاه می کرد، گفت: «کاش این یکی سهم نتانیاهو بشه!» در حالی که چشمانش برق میزد، دو سه بار این جمله را تکرار کرد.
رسیدم منزل. پدر، مادر و خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودند و با هیجان اخبار را پیگیری می کردند. شبکه خبر تصاویر فرود موشکها در اسرائیل را نشان میداد. جگرم خنک شد. تصاویر، جان تازه به من میداد. انگار که صد حمد به میت بخوانی و زنده شود!
تصویری از رد نورانی و پرتعداد موشکها بر فراز مسجد الاقصی دیدنی بود. آنجا زمزمی از نور پدید آمده بود...
معصومه عباسی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestanir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
همه یک خانوادهایم
پیش خودم گفتم «آخه آدم اینقدر بی فکر؟» پاییز اهواز هوا خنک نمیشود هیچ، خاک و بیماری هم به آن اضاف میشود، از اینها که بگذری شرجی نود درصدی یقهات را میگیرد و مرد کاملش را کم طاقت میکند. بچه شیرخوار را در این هوا و این شلوغی برای چه با خودت آوردی؟
اشک در چشمش جمع شد، میگفت: توی حوزه پای درس و مباحثه بودم. خبر شهادت سید حسن نصرالله را وقتی فهمیدم که اول صبح در حوزه صدای اذان بلند شد. درس و مباحثه تعطیل شد و هر کس کنجی را پیدا کرد و برای خودش دل سیری گریه کرد.
هر چه مراسم برای سید میرفتم دلم آرام نمیشد. تا اینکه خبر وعده صادق دو را شنیدم.
میخواهم بچهام در این راه باشد، مقاومت را یاد بگیرد، خون بچه من از بچههای غزه رنگینتر نیست. بچه من در امنیت و در آغوش پدرش اینجا آمده. این سر و صدا کجا و صدای بمب باران.
مصطفی شالباف
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا