eitaa logo
راویان فتح لنجان
572 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
13 فایل
موسسه فرهنگی هنری راویان فتح لنجان ارتباط با ادمین: @Rz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب آرام فرزند سردار شهید صیاد خدائی در کنار تصویر پدر
زمینه سازی ظهور حضرت بقیه الله💚 با ترویج فرهنگ فداکاری و ایثار میسر است. 🌼علمدار روایتگری شهید حاج شیخ عبدالله ضابط
🔸خدمات جهادی 👥 گروه جهادی شباب الزهرا با همکاری دانشکده دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان 👌🏻 در روز جمعه تاریخ 👈🏻 '‍'❪ ۱۴۰۱/۴/۱۰ ❫'' در زندان اسدآباد مبارکه و توفیق خدمات درمانی به یکصد و بیست نفر بیمار 👌🏻 جهاد ادامه دارد✊🏻 ◈─═─═─═─═─═─═─◈ ⇩⇩⇩ 🆔 @shababazahra ↑↑
. .: 🍃 عملیات بزرگ رمضان 🍃 🌷 ۲۳ تیرماه سالگرد عملیات سرنوشت ساز رمضان ، در سال ۱۳۶۱ ، گرامی باد. 💠 اهمیت عملیات بزرگ و سرنوشت ساز رمضان آنجا آشکار می شود که ، با توجه به بازسازی سریع ارتش متجاوز صدام توسط شرق و غرب جنایتکار ، پس از فتح خرمشهر، جهت حمله مجدد به خوزستان و تصرف مناطق از دست رفته در چندین عملیات بزرگ و اعاده حیثیت برباد رفته ، این عملیات سحرگاه ۲۳ تیرماه سال ۶۱ (شامگاه ۲۲ تیر) در دمای بالای ۵۰ درجه ، با رمز " یا صاحب الزمان ادرکنی " ، آغاز و طی پانزده روز ، ماشین جنگی صدام را در این منطقه منهدم و ارتش بعثی عراق را برای همیشه در منطقه شرق بصره از حالت تهاجمی به لاک دفاعی فرو می برد و برای چندین سال خطر تصرف خرمشهر و خوزستان را از این منطقه دفع می کند. 💐 هدیه به ارواح طیبه شهدای مظلوم و سر افراز این عملیات بزرگ ، فاتحة مع الصلوات. 🌿 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌿
برگزاری مراسم کارگاه روایتگری راویان دفاع مقدس شهرستان لنجان
اهدا هدایا به چهره های فعال در عرصه ترویج ونشر ارزش‌های دفاع مقدس با حضور مسولان شهرستان لنجان
شهید عباس دوران موسسه راویان فتح لنجان
اولین و آخرین بوسه شهید صنعتکار سال ۱۳۶۳ موسسه راویان فتح لنجان
درگذشت فرمانده دلاور مرحوم حاج حسین صادقی فرمانده ادوات تی ۴۴ و ۹۱ را به همه ی همرزمان بویژه رزمندگان ادوات تسلیت عرض می نماییم موسسه راویان فتح لنجان
جهادی: باسلام الحمدلله با توفیق داشتن زیر پرچم آقا امیرالمومنین علیه السلام و با کمک خیرین بزرگوار و همراهی جهادگران گروه جهادی شباب الزهرا موسسه راویان فتح لنجان فعالیت ها و خدمات جهادی ، زیر به خانواده های نیازمند و هموطنان عزیز در ایام الله دهه ولایت و امامت بمناسبت عید سعید غدیرخم در استان‌های ۱- اصفهان (لنجان ، فلاورجان و نجف آباد ) ۲- سیستان و بلوچستان (خاش ، سراوان ، نیمروز ،زهک و هیرمند) ۳- چهارمحال و بختیاری (اردل و کاج و بازفت) ۴- کرمان (نرما شیر ) انجام شد : _ توزیع ۲۰۰ بسته مواد غذایی و گوشت _ پخت و توزیع ۱۰۰۰ پرس غذای گرم _ ادامه ساخت خانه نیازمندان در۲ روستا _ خرید لوازم خانه برای یک خانواده فقیر _ خرید یخچال برای خانواده نیازمند _ تعمیر یخچالهای چند خانواده _ برپایی مراسم جشن ۱۰۰۰ نفری زرین شهر _برپایی چندین مراسم جشن در روستاها و پارک های شهر _اعزام گروه تبلیغی به سیستان و بلوچستان _ تزئین و فضاسازی در ۴ شهرستان و آماده سازی برای عید _ واریز کمک هزینه درمان و بستری برای بیماران خانواده های نیازمند _ واریز کمک هزینه اعزام به مشهدمقدس برای ۷ خانواده - اعزام پزشک بهمراه داروی رایگان برای روستاهای محروم - پرداخت کمک هزینه به خانواده نیازمند برای ثبت نام مدارس بچه هایش - برگزاری مراسمی برای راویان دفاع مقدس شهرستان لنجان خدایا توفیق خدمت خالصانه بهمراه سلامتی، زیر پرچم آقا صاحب الزمان (عج) ،را روز به روز به جهادگران عطا بفرما
[۷/۲۷،‏ ۱۵:۰۸] مصطفی: خاطرات ناگفته از سپهبد شهید صیاد شیرازی در عملیات مرصاد : هواپیما را آماده کردند. ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت ۱:۳۰ شب پاسدارها آمدند و گفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند. [۷/۲۷،‏ ۱۵:۱۱] مصطفی: قسمت دوم خاطره مرصاد خلبان‌ها فکر کردند منافقین خودی‌اند __________ آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت ۵ صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان ‌کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می‌کنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می‌گفت، آن فرمانده گوش نمی‌کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های هلیکوپترها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت ۵ صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست. دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاکریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. [۷/۲۷،‏ ۱۵:۱۴] مصطفی: قسمت سوم خاطره مرصاد به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با من است. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین ناشی بودند منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می‌خواستم بزنم با اولی