eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
51 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🍁 📖 زهیر نمیداندکه چرا نمیتواند در مقابل سـخنان همسـرش چیزي بگوید او به چشمان همسرش نگاه میکند و اشک التماس را درقاب چشـمان پاك او می بینـد. از روزيکه همسـرش به خانه او آمـده،چیزي از او درخواست نکرده است. این تنهاخواسـته همسـر اوست. اکنون او درجواب همسرش میگوید: «باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دل مرا به درد نیاور! میروم». ُزهیر ازجا برمی خیزد.گل لبخند را برصورت همسرش می بیند و می رود، اما نمی‌داند چه خواهد شد. او فاصـله بین خیمه ها را طی می‌کنـد و ناگهان، ِ امام مهربانیها را می‌بیندکه به اسـتقبال او آمده و دست هاي خود راگشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش! لحظه اي کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می‌خورد. نمیدانم این نگاه با قلب ُزهیرچه می‌کند. به راستی، اوچه دید وچه شنید و چه گفت؟! هیچکس نمی داند. اکنون دیگر ُزهیر،حسینی می‌شود. نگاه کن! زهیر به سوي خیمه خود می‌آید. او منقلب است و اشک درچشم دارد.خدایا، در درون ُزهیرچه می‌گذرد؟! به غلام خود می‌گوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می‌خواهم همراه مولایم حسین بروم». ُزهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بیقرار است.شوق دارد و اشک می‌ریزد. همسر ُزهیر درگوشه اي ایستاده است و بی هیچ سخنی فقط شوهر را نظاره میکند، اما ُزهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچ کس را نمی‌بیند. همسر ُزهیرخوشحال است، اما در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه ُزهیر به همسرش میافتد. نزد او می‌آیدو میگوید: ــ تو برایم عزیز بودي و وفـادار. ولی من به سـفري میروم که بـازگشتی نـدارد. عشـقی مقـّدس در وجودم کاشانه کرده است. برای همیـن می‌خـواهم تـو راطلاق بـدهم تـا آزاد باشــی‌و نزد خانـدان خـود بروی. تـو دیگر مرا نخـواهی دیـد. مـن بـه سـوي‌ شـهادت می‌روم. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 ــ میخواهی مرا طلاق بدهی؟! آن روزکه عشق حسـین به سـینه نداشتی اسـیر تو بودم. اکنون که حسینی شده اي چرا اسیر تو نباشم؟! چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، توکی عاشق حسین می‌شدی!حالا اینگونه پاداش مرا میدهی؟! بگذار من هم با تو به این سفر بیایم وکنیز زینب باشم. ُزهیر به فکر فرو میرود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگزحسینی نم‌یشد. سرانجام ُزهیر درخواست همسرش را قبول میکند و هر دو به کاروان کربلامی‌پیوندند. *** آیا به امام حسین علیه السلام خواهیم رسید؟! این سوالی است که ذهن نْـذر ُم را مشـغول کرده است. او اهـل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسـلم بن عقیل خبر دارد و اینک براي حج، به مکه آمده است منذر وقتی شنیدکه کاروان امام حسـین علیه السـلام مکه را ترك کرده و او بی‌خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست. آرزوي او ایـن بـودکـه در رکـاب امـام خـویش باشـد. بـه همین دلیـل، اعمـال حـج خـود راسـریع انجـام داد و همراه دوست خـود عبدالّله بن سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت. این دو، سوار بر اسب روز وشب می‌تازند و به هرکس که میرسند،سراغ امام حسین علیه السلام را می‌گیرند. آیاشما می‌دانیدامام حسین علیه السلام ازکدام طرف رفته است؟! آنها در دل این بیابانها درجستجوي مولایشان امامحسین علیه السلام هستند. هـوا طوفـانی می‌شود وگرد و غبـار همه جـا را فرا می‌گیرد. در میـان گرد و غبـار، اسب سواري از دور پیـدا میشود. او از راه کوفه می‌آید. منذر به دوستش می‌گوید: «خوب است از او در مورد امام حسین علیه السلام سوال کنیم». آنها نزدیک می‌روند. او را می‌شناسند. او همشهري آنها و از قبیله خودشان است. ــ همشهری! بگو بدانیم تو در راهی که می‌آمدي حسین علیه السلام را دیدی؟! ــ آری! من دیروزکاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک منزل فاصله دارد. ــ یعنی فاصله ما باحسین علیه السلام فقط یک منزل است؟! ــ آری، اگر زود حرکت کنید و باسرعت بروید، می‌توانید شب کنار او باشید. ــخیرت دهدکه این خبرخوش را به ما دادی. ــ اما من خبرهاي بدي هم ازکوفه دارم. ــخبرهاي بد! ــ آری!کوفه سراسـر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسـلم شکسـتند و مسـلم را به قتل رساندنـد. به خدا قسم، من باچشم خود دیدم که پیکِر بدون سر او را درکوچه هاي کوفه بر زمین میکشیدند در حالیکه سر او را براي یزید فرستاده بودند. ــ « ِإنَّا لِله وَ إِنا اِلیه راجِعُون ». بگو بدانیم چه روزي مسلم شهید شد؟! ــ دوازده روز قبل، روز عرفه 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
✨﷽✨ 🔴 «اول به خودت نگاه کن!» ✍مردی متوجه شد که شنوایی گوش همسرش کم شده است ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسرِ مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد در وجود خودمان است. ... ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
#سخن_دل🌱 همین‌بس‌که‌خدااحوال‌بندگانش‌رامی‌داند!(؛♥️ 🍃| @dokhtarane_booyesib ✨| @booyesib_ir
✍امیدوار باش✌️ آب هـر چـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک می‌شود!! یادت باشـد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک می‌شویم. ✨به‌ بندگانم‌ بگو‌ من‌ آمرزنده‌‌ و مهربانم✨ 🌺| @dokhtarane_booyesib 🍭| @booyesib_ir
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 💔 امام حسین بهترین رفیق ما نیست❤️، تنها رفیقمونه که میتونیم روی رفاقتش حساب باز کنیم و دست خالی بر نگردیم😌❣ 🌿| @dokhtarane_booyesib 💔| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 ــ مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟! ــ کوفیان بی‌وفایی کردند😔. از آن روزی که ابن‌زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن‌زیاد وقتی که فهمید مسـلم در خانه هانی منزل دارد، با مکر و حیله، هانی را به قصـر کشانـد و او را زنـدانی کرد و هنگامی که مسـلم با نیروهای خود برای آزادی‌ هانی قیام کرد، ابن زیاد با نقشه‌های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند. ــ چگونه هجده هزار نفر بی‌وفایی کردند؟!💔 ــ آنها شایعه کردند که لشـکر یزید در نزدیکی‌های کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترسو وحشت کردند و آنها را از مسـلم جـدا کردنـد.سـپس سکه‌های طلا،طمعکاران را به سوی خود کشاندند.خدا میداند چقدر سـکه‌های طلا بین مردم تقسـیم شد. همین‌قدر برایت بگویم که مسـلم در شب عرفه در کوچه‌های کوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشـتند. نه تنها او را تنها گذاشـتند بلکه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام‌ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند😔. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در کوچه‌ها، مسـلم را دسـتگیر کردند و او را بر بام قصر کوفه بردند و سرش را از بدن جدا کردند. مرد عرب آماده رفتن می‌شود. او هم بر غربت مسلم اشک می‌ریزد. ــ صبرکن!گفتی که دیروز کاروان امام حسین علیه السلام را دیده‌ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده‌ای یا نه؟! ــ راسـتش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضـرت را شـناختم. آن حضرت نیز کمی توقف کرد تا من به او برسم. گمان می‌کنم که او می‌خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد، اما من راه خود را تغییر دادم. ــ چرا این کار راکردی؟! ــ من چگونه به امام خبر می‌دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده‌اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده‌اند؟! من نمیخواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب این را می‌گویـد و از آنهـا جـدا می‌شـود. او می‌رود و در دل بیابـان، ناپدیـد می‌شـود. *** اکنون غروب روز سه‌شـنبه، بیست و دوم ذی‌الحجه است و کاروان حسینی در منزلگاه «ثَعلبیَه» منزل کرده است. اینجا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 با تاریک شدن هوا همه به خیمه‌های خود می‌روند، مگر جوانانی که مسئول نگهبانی هستند. آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می‌آیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان می‌تازند؟! گویا از مکه می‌آیند. آنها فرسنگ‌ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده‌اند. نام آنها عبدالله و مُنذر است. آنها وارد خیمه امام می‌شوند. خدمت امام می‌رسـندو دست آن حضـرت را می‌بوسـند. ببین! آنها چقدر خوشـحال‌اند که به آرزوی خود رسیده‌اند. خدایا!شکر. خدای من! این دو آرام آرام اشک می‌ریزند. من گمان می‌کنم که اینها از شـدت خوشـحالی گریه می‌کنند، اما نه، این اشک شوق نیست. این اشک غم است. به یکی از آنها رو میکنی و می‌گویی: «چه شده است؟! آخر حرفی بزنید». همه نگاه‌ها متوجه مُنذر و عبدالله است.گویا آنها می‌خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهی به یاران خود می‌کند و می‌فرماید: ــ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی‌کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگویید. ــ آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه می‌آمد دیدید؟! ــ آری. ــ آیا از او سوالی پرسیدید؟! ــ ما می‌خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دورشد. ــ وقتی ما با او روبرو شـدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را می‌شـناختیم. او از قبیله ما و مردی راسـتگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل... بغض در گلو، اشک در چشم...😭 همه نفس‌ها در سینه حبس شده است! آنهـا چنین ادامه می‌دهنـد: «مسـلم بن عقیـل در کوفه غریبـانه کشـته شـده است. آن اسب سوار دیـده است که پیکر بی جـان او را در کوچه‌های کوفه به زمین ‌می‌کشیدند».😞 نگاه‌ها متوجه امام است. همه مبهوت می‌شوند. آیا این خبر راست است؟! امام سـر خود را پایین می‌اندازد و سه بار می‌گوید: « إنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّآ اِلَیهِ راجِعُون. خدا مسلم و هانی را رحمت کند💔». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ | 🔻 | مرثیه‌ای برای پیامبر اعظم، امام مجتبی و امام رضا علیهم‌السلام (به یاد شهیدان علی و عباس پرنیان و علی پورعبداللهی) 🎙 | به کلام : حجج اسلام انوری و متوسل 🎤 | به نفس : ذاکرین اهل‌بیت علیه‌السلام ⏰ | زمان : از دوشنبه 12 الی جمعه 16 مهر ساعت 6 تا 8 صبح 🏢 | مکان : خیابان انقلاب، کوچه شهید پرنیان (انقلاب56)، مجتمع فرهنگی کربلا ➖➖➖➖➖ 🆔 @booyesib_ir
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای جالب یک شکل هندسی از زبان (ره) ❤️ علما و دانشمندان اسلامی ما اینگونه بودند 👆 🦋| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
﷽ سلام سلام😃👋🏻 خوبین ان‌شالله🍃☺️؟! عزاداریاتون قبول درگاه حق🌱✋🏻 •یادتون نرفته که مثل همیشه یکشنبه‌ها داریمممم😉؟!؟! ولی این بار بازم هم به صورت متفاوت!😍🌿 خب بیشتر از این نمیگم رفقا تا خودتون ببینید😂😍🙌🏻 پس قرارمون یادتون نره ، امروز راس ساعت۳ 😉🌸 جایزمون هم ۲۰۰۰ تومن شارژ هستش😍🤩 التماس دعا 💚✋🏻 ☘|@dokhtarane_booyesib ✨|@booyesib_ir