eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
51 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📒 دوستی کردن نیمی از عقل است نهج‌البلاغه_حکمت۱۴۲ 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 مـن‌ھـرچـھ‌دارم‌ازسـرِایـن‌سُـفـرھ‌بُـر‌د‌ھ‌ام آقـاٺـمـام‌بـودونـبـودم‌بـراے‌ٺـوسـٺ✋🏻❤️ 💔| @dokhtarane_booyesib ✨| @booyesib_ir
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماسکامونو دور نریزیم😍 یه خلاقیت خیلی عالی با ماسک👌✂️ 🦋| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 امـام نـامه را مهر کرده و به قیس تحویل میدهـد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می‌نهـد و آماده حرکت میشود. امـام او را در آغوش میگیرد و اشک در چشـمانش حلقه می‌زنـد. او سوار بر اسب پیش می‌تازد و کم کم از دیـده‌ها محو می‌شود. ّحس غریبی به من می‌گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید. *** ببین چه جای سرسبز و خرمی! درختان فراوان،سایه‌های خنک و نهر آب. اینجا خیلی باصـفاست.خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند. امام دستور توقف می‌دهد و کاروان به مدت یک شبانه روز در اینجا منزل می‌کند. نام این مکان «خُزَیمیّه» است. ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذی الحجه است، خـدای من! داشـتم فراموش می‌کردم که امشب،شب عید غدیر است! همانطور که میدانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عیـد غـدیر به دیـدن فرزنـدان حضـرت زهرا علیهاالسـلام برونـد. ما فردا صبح باید اولین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین علیه السلام می‌رویم. هوا روشن شده است و امروز عید است. همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اولین نفری باشیم که به خیمه امام می‌رویم. با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت می‌کنیم. روز عید و روز شادی است. آیا میشنوی؟! گویا صدای گریه میآید!کیست که این چنین اشک میریزد؟! او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است: ــ خواهرم،چه شده،چرا این چنین نگرانی؟! ــ برادر، دیشب زیر آسـمان پرستاره قدم می‌زدم،که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که می‌گفت: «ای دیده‌ها! بر این کاروان که به سوی مرگ می‌رود گریه کنید». امام،خواهر را به آرامش دعوت می‌کندو می‌فرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد:)». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 آری! این کـاروان به رضای خـدا راضـی است. *** ما به راه خود به سوی کوفه ادامه می‌دهیم و در بین راه از آبادی‌های مختلفی می‌گذریم. نگاه کن! آن کودك را می‌گویم.چرا این چنین با تعجب به ما نگاه میکند؟! گویا گمشده‌ای دارد. ــ آقا پسر، اینجا چه میکنی؟! ــ آمده‌ام تا امام حسین علیه السلام را ببینم. ــ آفرین پسرخوب، با من بیا. کاروان می‌ایسـتد. او خدمت امام می‌رسد و سـلام می‌کند. امام نیز، با مهربانی جواب او را می‌دهد.گویا این پسـر حرفی برای گفتن دارد، اما خجالت می‌کشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین علیه السلام دارد. او نزدیک می‌شود و می‌گوید: «ای پسر پیامبر!چرا اینقدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟». این سوال، دل همه مـا را به درد می‌آورد. این کودك خـبر دارد که امـام حسـین علیه السـلام علیه یزیـد قیـام کرده است. پس بـاید نیروهای زیادتری داشته باشد. همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهـد داد. امام دسـتور می‌دهد تا شتری که بار نامه‌های اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس می‌فرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشته‌اند تا مرا یاری کنند». کودک با شـنیدن این سـخن،خوشـحال شده و لبخند میزند. سـپس او برای امام دست تکان می‌دهد و خداحافظی می کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه می‌دهد. *** غروب یکشنبه بیستم ذی الحجه است. اکنون دوازده روز است که در سفر هستیم. کاروان به منزلگاه «شُقُوق» می‌رسد. برکه آب، صفای خاصی به این منزلگاه داده است. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
#به_سبک_شهدا(:🌿 ⸤ شبها‌ابراهیم‌که‌دیر‌می‌اومد‌خونه‌ در‌نمیزد از‌روی‌دیوار‌می‌پرید‌تو‌حیاط و‌تا‌اذان‌صبح‌صبر‌می‌کرد بعد‌به‌شیشه‌می‌زد وهمه‌روبرای‌نماز‌بیدار‌می‌کرد .. بعد‌از‌شهادتش مادرم‌هر‌شب‌با‌صدای‌برخورد‌ِباد‌به‌شیشه می‌گفت : ابراهیم‌اومدھ . .(:💔 ⸣ 🥀| @dokhtarane_booyesib 🚶🏻‍♀| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🍁 📖 نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می‌آید. امام می‌خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد. ــ اهل کجا هستی؟ ــ اهل کوفه‌ام. ــ مردم آنجا را چگونه یافتی؟! ــ دل‌های مردم با شماست، اما شمشیرهای آن‌ها با یزید. ــ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان میشود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدر نموده است، راضی هستیم. آری، امام حسین علیه السلام، باخبر می‌شود که یزید به ابن‌زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کندو اینک ابن‌زیاد، آن جلاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن‌زیـاد برای اینکه خوش خـدمتی خود را به یزیـد ثابت کنـد، لشـکر بزرگی را به مرزهای عراق فرسـتاده است. آن لشـکر راه‌ها را محاصره کرده‌اند و هر رفت و آمدی را کنترل می‌کنند. آن مرد عرب، این خبرهـا را می‌دهـد و از مـا جـدا میشود. این خبرهـا همه را نگران کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟!💔 مسـلم بن عقیل در چه حال است؟! آیا مردم پیمان خود را شکسـته‌اند؟! معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درسـت بود،حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز می‌گشت و به امام خبر می‌داد. مـا سـخن امـام را فراموش نکرده‌ایم که وقتی مسـلم می‌خواست به کوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم کوفه را یـار و یاور ما نیافتی با عجله بازگرد». پس چرا از مسـلم هیـچ خبری نیست؟! چرا از قَیس هیـچ خبری نیامد؟! اکنون این دو فرسـتاده امام،کجا هسـتند و چه میکنند؟! *** امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجه است. ما در نزدیکی‌های منزل« زَرُود» هستیم. جایی که فقط ریگ است و شـن‌زار. چنـد نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده‌اند. آن مرد را میشناسی که کنار خیمه‌اش ایستاده است؟! او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانه خوبی نداشته است. صـدای زنـگ شترهـا به گوش زهیر می‌رسـد. آری، کـاروان امـام حسـین علیه السـلام به اینجا می‌رسـد. زُهیر با ناراحتی وارد خیمه‌اش می‌شود و به همسرش می‌گوید:«نمی‌خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، اما نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، اما نشد». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
🍁 📖 همسـر زُهیر از سخن شوهرش تعجب می کند و چیزی نمی‌گوید. ولی در دل خود به شوهرش می‌گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟!» اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسـر زُهیر زینب علیهاالسـلام را می‌بینـد، دلباخته او می‌شود و از خدا می‌خواهد که همراه زینب علیهاالسـلام باشد. او میبیند که امام حسین علیه السلام یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می‌آیـد؟! شوهرم که حرف مرا نمی‌پـذیرد. خـدایا!چه می‌شود که همسـرم را عاشق حسـین علیه السـلام کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می‌گذرد. نگذار که ما بی‌بهره بمانیم.😓 ساعتی می‌گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر می‌افتد: ــ آن خیمه کیست؟! ــ خیمه زُهیر است. ــ چه کسی پیام مرا به او می‌رساند؟! ــ آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم. ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را می‌خواند. فرسـتاده امام حرکت میکند. زُهیر همراه همسـرش سـر سـفره غذا نشسته است. میخواهد اولین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را میشنود: «سلام ای زُهیر!حسین تو را فرا می‌خواند». همسـر زُهیر نگران اسـت. چرا شـوهرش جـواب نمی.دهـد. دست زُهیر می‌لرزد. قلبش به تنـدی می‌تپـد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می‌نشیند. این همان لحظه‌ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت میشمارد و با خواهش به او می‌گوید: ««مرد، با تو هسـتم، چرا جواب نمی‌دهی؟! حسـینِ فاطمه تو را می‌خواند و تو سـکوت کرده‌ای؟! برخیز! دیدن حسـین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمیبینی💔». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir