رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت31
نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه میآید. امام میخواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد.
ــ اهل کجا هستی؟
ــ اهل کوفهام.
ــ مردم آنجا را چگونه یافتی؟!
ــ دلهای مردم با شماست، اما شمشیرهای آنها با یزید.
ــ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان میشود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدر نموده است، راضی هستیم.
آری، امام حسین علیه السلام، باخبر میشود که یزید به ابنزیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کندو اینک ابنزیاد،
آن جلاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است.
ابنزیـاد برای اینکه خوش خـدمتی خود را به یزیـد ثابت کنـد، لشـکر بزرگی را به مرزهای عراق فرسـتاده است. آن لشـکر راهها را
محاصره کردهاند و هر رفت و آمدی را کنترل میکنند.
آن مرد عرب، این خبرهـا را میدهـد و از مـا جـدا میشود. این خبرهـا همه را نگران کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟!💔
مسـلم بن عقیل در چه حال است؟! آیا مردم پیمان خود را شکسـتهاند؟! معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درسـت
بود،حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز میگشت و به امام خبر میداد.
مـا سـخن امـام را فراموش نکردهایم که وقتی مسـلم میخواست به کوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم کوفه را یـار و یاور ما نیافتی با
عجله بازگرد».
پس چرا از مسـلم هیـچ خبری نیست؟!
چرا از قَیس
هیـچ خبری نیامد؟!
اکنون این دو فرسـتاده امام،کجا هسـتند و چه
میکنند؟!
***
امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجه است.
ما در نزدیکیهای منزل« زَرُود» هستیم. جایی که فقط ریگ است و شـنزار. چنـد نفر زودتر از ما در اینجا منزل کردهاند. آن مرد را
میشناسی که کنار خیمهاش ایستاده است؟!
او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانه خوبی نداشته است.
صـدای زنـگ شترهـا به گوش زهیر میرسـد. آری، کـاروان امـام حسـین علیه السـلام به اینجا میرسـد.
زُهیر با ناراحتی وارد خیمهاش میشود و به همسرش میگوید:«نمیخواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، اما نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، اما نشد».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
#هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت32
همسـر زُهیر از سخن شوهرش تعجب می کند و چیزی نمیگوید. ولی در دل خود به شوهرش میگوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی
که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟!»
اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد.
وقتی همسـر زُهیر زینب علیهاالسـلام را میبینـد، دلباخته او میشود و از خدا میخواهد که همراه زینب علیهاالسـلام باشد. او میبیند
که امام حسین علیه السلام یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود.
به راستی چه کاری از من بر میآیـد؟! شوهرم که حرف مرا نمیپـذیرد. خـدایا!چه میشود که همسـرم را عاشق حسـین علیه السـلام
کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان میگذرد. نگذار که ما بیبهره بمانیم.😓
ساعتی میگذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر میافتد:
ــ آن خیمه کیست؟!
ــ خیمه زُهیر است.
ــ چه کسی پیام مرا به او میرساند؟!
ــ آقا! من آمادهام تا به خیمهاش بروم.
ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را میخواند.
فرسـتاده امام حرکت میکند. زُهیر همراه همسـرش سـر سـفره غذا نشسته است. میخواهد اولین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این
صدا را میشنود: «سلام ای زُهیر!حسین تو را فرا میخواند».
همسـر زُهیر نگران اسـت. چرا شـوهرش جـواب نمی.دهـد. دست زُهیر میلرزد. قلبش به تنـدی میتپـد. او در دو راهی رفتن و نرفتن
مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او مینشیند.
این همان لحظهای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت میشمارد و با خواهش به او میگوید: ««مرد، با تو
هسـتم، چرا جواب نمیدهی؟! حسـینِ فاطمه تو را میخواند و تو سـکوت کردهای؟! برخیز! دیدن حسـین که ضرر ندارد. برخیز و مرد
باش! مگر غربت او را نمیبینی💔».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir
♥️♥️:♥️♥️
پایانِ دیروز !
شروعِ فردا ¡
به امید فرجِ دلبر :)
آمین ؟!...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَتَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَــقْــبَلَ الْفَرْقَدانِ وَ بَلِّغْ روحَهُ وَاَرْواحَ اَهْلِبَــیْـتِهِ مِنَّا التَّحِیَّهََ وَالسَّلامِ :)))
☘| @dokhtarane_booyesib
🌻| @booyesib_ir
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جمعه
اگر مردم فهمیدند دردشان نداشتن مهدی هست ..🍃
فبها !!! 👌
اگر نفهمیدند، خدا آنقدر در دردشان دچارشان می کند تا بفهمند که ندارند ..😔💔
☘| @dokhtarane_booyesib
🙃| @booyesib_ir
#منبر_کوتاه 📩
نگران نگاه خدا به خودت باش ❕❗️
تا نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند؛ 💔
مشکل خود را رسیدن به رضایت خدا قرار بده ..
تا بسیاری از مشکلاتت برطرف شوند. 😉🤞
☘| @dokhtarane_booyesib
🌻| @booyesib_ir
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#جمعه
💫 دنیا کاملاً آماده میشود؛ برای ملاقات آخرین باقیماندهی خدا 😍
🍃| @dokhtarane_booyesib
💌| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت33
زهیر نمیداندکه چرا نمیتواند در مقابل سـخنان همسـرش چیزي بگوید او به چشمان همسرش نگاه میکند و اشک التماس را درقاب چشـمان پاك او می بینـد. از روزيکه همسـرش به خانه او آمـده،چیزي از او درخواست نکرده است. این تنهاخواسـته همسـر اوست. اکنون او درجواب همسرش میگوید: «باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دل مرا به درد نیاور! میروم».
ُزهیر ازجا برمی خیزد.گل لبخند را برصورت همسرش می بیند و می رود، اما نمیداند چه خواهد شد.
او فاصـله بین خیمه ها را طی میکنـد و ناگهان، ِ امام مهربانیها را میبیندکه به اسـتقبال او آمده و دست هاي خود راگشوده است...
گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش!
لحظه اي کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره میخورد. نمیدانم این نگاه با قلب ُزهیرچه میکند.
به راستی، اوچه دید وچه شنید و چه گفت؟! هیچکس نمی داند. اکنون دیگر ُزهیر،حسینی میشود.
نگاه کن! زهیر به سوي خیمه خود میآید. او منقلب است و اشک درچشم دارد.خدایا، در درون ُزهیرچه میگذرد؟!
به غلام خود میگوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من میخواهم همراه مولایم حسین بروم».
ُزهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بیقرار است.شوق دارد و اشک میریزد.
همسر ُزهیر درگوشه اي ایستاده است و بی هیچ سخنی فقط شوهر را نظاره میکند، اما ُزهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچ
کس را نمیبیند.
همسر ُزهیرخوشحال است، اما در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه ُزهیر به همسرش میافتد. نزد او میآیدو میگوید:
ــ تو برایم عزیز بودي و وفـادار. ولی من به سـفري میروم که بـازگشتی نـدارد. عشـقی مقـّدس در وجودم کاشانه کرده است. برای
همیـن میخـواهم تـو راطلاق بـدهم تـا آزاد باشــیو نزد خانـدان خـود بروی. تـو دیگر مرا نخـواهی دیـد. مـن بـه سـوي شـهادت
میروم.
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir