eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
157 ویدیو
9 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
موکب شهید بلباسی بود، برادرش ایستاده بود دم در، ایستادم به صحبت. مهربان پاسخ‌هایم را داد. صحبت از معجزه که شد، بغض کرد. گفت: «نیت کردم امسال موکب را بیاورم کرمان، صبح نشده رفیقم زنگ زد،خواب دیده بود دیشب کربلا موکب زده‌ایم.» موقع آمدن هم یک سربند بست روی پیشانی هلیا و سرش را بوسید و التماس دعا گفت. بعد انفجار تماس گرفتم، موکب نزدیک محل انفجار بود. گفت «دیدین درست بغل گوشمان کربلا شد.» ✍ @revayat_khane
📚 📦 بسته‌ی به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار دل‌ها 📙 آورتین ✍ بهزاد دانشگر انتشارات ستارگان درخشان 📗 حُسن یوسف ✍ بیست‌وسه نفر از اهالی روایتخانه انتشارات شهید کاظمی @nashreshahidkazemi 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
❄️ در این روزهای سرد زمستان، اتفاقات جذابی در انتظارتونه! 🔥 گرمابخش غرفه‌ی اهالی روایتخانه باشید د
به بهانه‌ی روز آخر نمایشگاهِ شهربانوی زندگی و حضور روایتخانه 🌱 «حُسن یوسف» 🪑 نشسته‌ام روی صندلی نمایشگاه و مردم را نگاه می‌کنم. به جای همه‌ی نگاه نکردن آنها به کتاب‌ها، من نگاه‌شان می‌کنم. آدم ها همه می‌گذرند. دخترم می‌گوید : - چرا کسی کتاب نمیخره؟ - چون نیومدن کتاب بخرن - پس برا چی اومدن؟ ❓نمیدانم برای چه آمده‌اند؟ دم غرفه‌ی چرم روبرویی هم که کسی نمی‌ایستد. پس خلق‌الله برای چه آمده‌اند نمایشگاه؟ چه چیزی باید جلوی چشمان‌شان رژه برود تا دیده شود؟ غرفه را به دخترم می‌سپارم و می‌روم نماز. وقتی برمی‌گردم دخترم می‌گوید: کسی ازش خودکار خواسته تا پوستر کتاب حسن یوسف را امضاء کند و او گفته است این امضاء‌ها مربوط به روز رونمایی‌ست، نمی‌شود. طرح جلد حُسن یوسف را خیلی دوست نداشتم به نظرم عکس حاج قاسم درست پیدا نبود لابه‌لای برگ‌های حسن یوسف. 👨‍👧 مردی می‌گذرد همراه خانواده‌اش، همراه دختر بچه‌ی نازش که صورتش را نقاشی کرده است. چشم‌هایش قاب شده میان دوتا بال سفید. رد می‌شود بدون نگاه. فقط چند ثانیه‌ایی روبروی پوستر کتاب حسن یوسف تأمل می‌کند، صدایش را می‌شنوم « هییی! حاج قاسم» مردم آمده‌اند نمایشگاه شاید فقط برای یک «آه»، شاید برای یک آرزو که رد و نشانی از خودشان پای عکس سردار بگذارند، مثلاً امضا کنند. 🔹 پس لابد میان برگ‌های حسن یوسف عکس شهید سلیمانی مشخص است. میان روزمرگی ما هم همین‌طور، سردار یک جاهایی هست یک جاهایی نیست، مثل برگ‌های حسن یوسف روی کتاب. میان خنده‌ها و شادی‌های نمایشگاه شاید نباشد اما ساعت یک و بیست، میان خلوت و دلتنگی حتما هست. 📔 تنها کتابی که کسی از غرفه ما خرید، کتاب حسن یوسف بود، دختر نوجوانی بدون حرف آمد و بدون ورق زدن نگاهش کرد و بعد کارتش را از توی کیف گل گلی ش داد بهم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
آمده بود براتِ کربلا را بگیرد از حاج قاسم، سال‌ها بود دلش را گره زده بود به بدنِ اربا اربای حسین... اما چشمانش گنبدش را آرزو می‌کرد، بدون تن تا حرم پرواز کرد. ✍ @revayat_khane
<< 🍃 همه داشتند از سرازیری مزار می‌‌آمدند پایین. دست همه پُر از گل بود گل‌های نرگس، بویش آدم را مست می‌کند آن‌هم کنار سردار دلها باشی و شب میلاد خانم فاطمه زهرا‌(س) هم باشد... خیلی چشم چرخاندم بفهمم کجا گل پخش می‌کنند، دلم گل نرگسی را می‌خواست که اینجا به دستم رسیده باشد انگار با نرگس‌های معمولی عطر و بویش فرق می‌کرد. دختر مانتویی ۱۴، ۱۵ ساله‌ای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود و زیپش باز ایستاده بود کنار یکی از موکب‌ها، توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت، رفتم سمتش فکر کرد می‌خواهم تذکر حجاب بدهم داشت گارد می‌گرفت، لبخند زدم: - میشه یه شاخه نرگساتو به منم بدی؟ نگاهم کرد، یک شاخه از بین نرگس‌هایش کشید بیرون و داد دستم‌. تشکر کردم، «حضرت زهرا پشت و پناهت» شالش را کمی جلو کشید. >> 🍂 امروز توی عکس‌ها یک شاخه گل نرگس زیر پاها له شده بود، یاد دختر افتادم، به حضرت زهرا سپرده بودمش، کاش شماره تماسی از او داشتم. ✍ @revayat_khane
🎧 مجموعه پادکستِ 🗓 💥«روز سیزدهم» روایت سربازانِ سرباز 🇮🇷 📻 کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ و مجموعه ادبی @Payamcast @esfzibanews@revayat_khane
روز سیزدهم01- اربا اربا.mp3
زمان: حجم: 6.48M
🎧 | بشنوید.. 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 1⃣ قسمت اول: دوچرخه 🚲 با صدای انفجار از موکب بیرون آمدم ...🚨 دود تمام فضا رو گرفته بود؛ چشمانم می‌سوخت؛ فضا پر شده بود از بوی دود و سوختگی... 😮‍💨 🎙 گوینده: محمدعرفان آقاعابدی ✍ نویسنده: برگرفته از روایت مسلم محمودیان 🎛 طراحی‌‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 @revayat_khane
حسن و حسین، پسرعمو بودند. به بیست و چهار ساعت نکشیده از پرکشیدنشان موکبی که در آن خدمت می‌کردند دوباره برپا شد. سر در موکبشان زده بودند: «این موکب در حادثه تروریستی مورخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دو شهید و چهار مجروح تقدیم نظام، رهبری و مکتب حاج قاسم نموده است.» ✍ @revayat_khane
🔴 🌱 اگر حماسه نبود، پس چه‌ بود؟ برادرم... برادرِ کمر شکسته‌ام... نمی‌دانم ارباب در تو چه دید که انتخاب شدی... اگر چفیه‌ی روی دوش فرزندانت موقع رجز خواندنشان حماسه نبود، پس چه بود؟ اگر طفل شیرخواره‌‌ات روی دستان تو حماسه نبود، پس چه بود؟ نمی‌دانم طفل شیرخواره‌ات مهلت تلظی کردن هم پیدا کرد یا نه... همسرت... ریحانه‌ات... مریم‌ات... امیرعلی‌ات... و شش عزیز دیگرت... برادرم! برای قلبت یس می‌خوانم.... برادرم! کمر راست کن... هلهله‌ی حرمله‌ها پایانی ندارد. 🩸۱۴۰۰ سال است از دندان‌هایشان خون فرزندان ما می‌چکد. فقط ابزارشان فرق کرده. از تیر سه شعبه به ترکش‌های آسفالت سوراخ کن تغییر کرده. برادرم! تو حالِ عمه‌ی سادات را زندگی می‌کنی. تو معنای "ما رایت الا جمیلا" چشیدی وگرنه که ولله اگر این داغ را برایت می‌نوشتند.... برادر رشیدم! سرت را بالا بگیر و کمر راست کن. ما که از کرمان برگشتیم. تمام شدیم و برگشتیم ولی تو اگر پیش مریم‌ت رفتی بگو به دردانه‌ی اباعبدلله بگوید، گوشه‌ی چشمی هم به ما بیندازد. چند سانتی متر آن‌طرف‌تر، ریحانه‌ات را به شش ماهه‌ی ارباب شهیدمان قسم بدهد که ما را هم بخرد. ما را وقف انقلاب عزیزمان کند. امیرعلی‌ات را به قاسم‌بن الحسن علیه‌السلام قسم بده که پسران و دختران‌مان را شیران انقلاب کند. همسر شهیده‌ات را به مادرمان فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها قسم بده ما مادرها را قاسم‌پرور بار بیاورد. 🪴 برادر دلیرم! کوه در برابرت به کرنش درآمده! 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane