🌺 آن پیرزن لبنانی ... 🌺
ديروز سالگرد آزادی جنوب لبنان بود و تمام دیروز آن پیرزن لبنانی جلوي چشمهایم بود. همیشه سالگرد آزادی جنوب لبنان یاد آن پیرزن می افتم
دقیقا یادم نیست چند سال پیش بود. شاید ده سال پیش. دوست داشتم یکبار در مراسم سخنرانی سید و جشن آزادی جنوب شرکت کنم. آن هم در سخت ترین روزهای کاری که از زمین و زمان کار روی سرم ریخته بود. اینقدر که مجبور شدم تا آخرین لحظات كار كنم. هنوز هم نمی دانم چه اصراری داشتم که آن روزها بروم. جالب اینجاست که درست و حسابی هم برنامه ریزی نکرده بودم و دقیقا وقت سخنرانی سید من فرودگاه بودم و باید برمی گشتم و تا مدتها این قصه شده بود سوژه خنده بعضی از دوستان.
وقت رفتن هم چمدان می بستم و هم کار اداره را می کردم. نتیجه این شد که به فرودگاه که رسیدم از شدت خستگی میگرن به سراغم آمد. از آن دردهای عجیب و غریبی که جانم را دقیقا تا نزدیک لبم می آورد اما کاری نمی توانستم بکنم. صدای نازک خانمی که اطلاعات پرواز را اعلام می کند انگار مثل پتک روی دیگی بود که روی سرم گذاشته بودند. فارسی و انگلیسی اش هم فرقی نمی کرد. اصلا نمی دانم چطور تا پرواز رسیدم. روی صندلی که نشستم قیامت بود. لبنانی ها از زیارت امام رضا برمی گشتند و سر و صدا یک لحظه آرام نمیشد. حالم بد بود. حالت تهوع شدید و میگرن و نور و صداهایی که انگار مثل انفجار بمب توی سرم بود. اصلا نفهمیدم آن پیرزن لبنانی دقیقا کی کنارم نشست. از آن پیرزن های خوش تعریفی که با دیدنت زود سر حرف را باز می کرد و تمام خاطرات جوانی و پیری اش را برایت روی دایره می ریخت. من اصلا حالم خوش نبود
پرسید چرا میای لبنان؟ به زحمت گفتم من داستان نویسم. داستان شهداء را می نویسم
و من نمی دانم چرا این را که گفتم یک دفعه بغضم شکست. هنوز هم نمی دانم چرا. حالم خیلی بد بود. پیرزن اینقدر ذوق کرد که محکم بغلم کرد و بعد هم در گوشم با افتخار گفت. من مادر شهیدم. بعد هم شبیه این مادرهایی که برای پسرهایشان دنبال عروس می گردند با افتخار گفت
اون یکی پسرم هم مقاومه
وسط گریه خنده ام گرفته بود. گفت چرا گریه می کنی گفتم سرم درد می کنه. خیلی ..
پیرزن انگشتش را گذاشت روی پیشانی ام و نمی دانم چه دعایی خواند. من نمی گویم دعای پیرزن حال من را خوب کرد اما حتما می گویم که مهربانی پیرزنی که نمی شناختمش حالم را بهتر کرد. چشم هایم سنگین شد و خوابیدم. فقط این جمله اش را شنیدم که به مهماندار می گفت
این دختر حالش خوب نیست من میرم اون صندلی. راحت استراحت کنه. فکر کنم طاقت نداشت تا بیروت ساکت بماند. شاید دلش می خواست با زن های هم سن و سال خودش از خریدهایش از بازار امام رضا بگوید. به فرودگاه که رسیدیم دیگر ندیدمش. حالم بهتر شده بود. بین مردم چشم چرخاندم اما ندیدمش. اما گاهی در خواب می بینمش ... دوباره انگشتش را می گذارد روی پیشانی ام و دعا می خواند. در خواب من آیت الکرسی می خواند ...
همیشه سالگرد آزادی جنوب لبنان که می شود یاد آن پیرزن می افتم. نمی دانم الان کجاست . چکار می کند . هنوز زنده است؟ شاید شهید شده باشد . شاید حالا مادر دو شهید باشد و آن یکی پسرش هم شهید شده باشد ... نمی دانم . اما خوب می دانم که من هنوز یک تشکر به مهربانی اش بدهکارم
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺داستان عباس🌺
شعرهای احمد مطر شاعر عراقی را دوست دارم. مخصوصا طنزهای گزنده اش را . مثل حکایت عباس ... اصلا انگار این شعر را دقیقا برای محمود عباس سروده است احمد ... برای خودِ خودش ...
🍃 عباس سنگر گرفته است. هشیار و با حساسیت بالا
از زمان فتح دارد شمشیرش را برق می اندازد
سبیلش را هم همینطور
منتظر و هشیار دست به کمر ایستاده است
دزد یک سمت از کرانه را بلعید
عباس برگه هایش را زیر و رو کرد و با خودش حساب کتاب کرد
هنوز یک کرانه دیگر باقی مانده است
سنگرش را پر از مهمات کرد
و رفت تا شمشیرش را صیقل بدهد
دزد به سراغش آمد و خانه اش را اشغال کرد
اما مهمانش شد
عباس برایش قهوه آورد
و رفت تا شمشیرش را صیقل بدهد
زنش فریاد زد عباس
مهمان تو به من نظر دارد عباس
بچه هایت کشته شدند عباس
بلند شو ... نجاتم بده عباس
عباس ... هشیار و حساس
هیچ چیز نشنید
پس برای چه کسی شمشیرت را تیز می کنی عباس؟
- برای روز مبادا!
باشه ... شمشیرت را صیقل بده عباس!
16.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يك اتاق پر از شهید 🌺
اتاق شهید مجتبی حریری 🌺
شهیدی که خواست با پرچم ایران تشییعش کنند ... 🇮🇷
ديشب این تیتر mtv را كه ديدم جا نخوردم . mtv در تمام اين جنگ با تمام قوا در کنار اسراییل ایستاده بود. فقط عبري حرف نمي زد و الا دقيقا خود اسرائيل بود. بازوی رسانه ای اسراییل. شبكه ميشل المُر ... ديشب از خودم مي پرسیدم یعنی کثیف تر از mtv در جنگ لبنان دیدیم؟ خیلی بدتر از الجزیره بود. الجزيره اگر با حزب الله دشمنی می کند باز لا اقل تا حدی در کنار فلسطین ایستاد. هر چند برای من اصلا قابل فهم نیست چطور ممکن است به شهدای فلسطین بگویی شهید اما به شهدای حزب الله بگویی کشته ! بوق تکفیری های اجاره ای.
اما mtv خود اسرائيل است. بازوي رسانه اي اسرائيل. ديروز اسرائیل خانه های مردم را در ضاحيه می زند
ام تي وي تیتر می زند:
اسرائیل محل ساخت پهپاد ها را می زند ...
مهمان عزیزی داشتم. نوه دختري شهید عبدالمنعم مهنا. دوست نویسنده و قدیمی. سالهاي سال است كه از دوستان خوب من است. دیشب بعد از چند روز و حرف زدن از جنگ و صلح و مقاومت و داستان و کتاب و روایت یک دفعه یادم افتاد از پدر بزرگ شهیدش چیزی نپرسیدم. پدر بزرگ کوثر شیخ عبدالمنعم مهنا اولین نماینده امام خمینی در لبنان و مؤسس حوزه علمیه صدیقین بود.
پرسیدم: کوثر از پدربزرگت خاطره قشنگی نداری بنویسم؟
چند لحظه ای فکر کرد و گفت: روز اولی که جنگ وسعت گرفت و معرکة اولى البأس شروع شد و اسرائيل مثل سگ هار قلاده دریده همه جا را می زد دائیم سریع آماده شد تا خودش را به رزمنده ها برساند. مردم داشتند روستا را خالی می کردند و اسرائیل همه جا را شخم می زد. گفت پدربزرگم با آرامش وضو گرفت و می خواست برود اتاقش برای نماز ظهر. می گفت داییم بند کفش هایش را می بست که پدر بزرگم صدایش زد و گفت
- به رزمنده های مقاومت بگو شما حتما پیروزید
کوثر می گفت وسط آن اوضاع و احوالی که از زمین و زمان آتش می ریخت دایی ام فقط سرش را آرام تکانی داد و از جایش بلند شد. اینبار پدر بزرگم صدایش زد و برای بار دوم محکم گفت
- به رزمنده های حزب الله بگو شما حتما پیروزید ...
این را گفت و کمتر از یک ساعت خانه و حوزه کوچکش را زدند و شیخ شهید شد.
کوثر که اینها را می گفت یاد حرف های رهبر از پیروزی حزب الله افتادم. اینکه آقا اینقدر محکم می گوید که پیروز نهایی این روزهاس سخت و تلخ جوانان حزب الله و مقاومتند و اینقدر محکم از زوال اسرائیل می گوید ... شاید اگر آقا در شرایط دیگری این حرف ها را می زد برای ما آرمانی شیرین بود اما وقتی در این شرایط که سختی آن را با گوشت و خونمان و جانمان حس کردیم می گوید می فهمی که قصه عمق بیشتری دارد. وسط این روزهای سخت شاید آدم دلش مثل قبل محکم نباشد. پای اعتقادش سست بشود. و انگار خدا می خواهد که تماشا کند چقدر به وعده های من ایمان داری؟ بعد از سید بعد از این همه شهید این همه ویرانی.
و بعد از آن تازه نگاه می کنی و می بینی موضوع فقط یک نگاه نیست. این یک ایمان و باور قطعی به پایان این راه است ... همان نگاه سید که می گفت چه شهید بشویم پیروزیم و چه پیروز بشویم باز هم پیروزیم . ما شکست نمی خوریم ...
کوثر گفت پدربزرگم سر نماز شهید شد. گفت مستقیما اتاق پدربزرگم را زدند. کوثر که اینها را می گفت من دوباره یاد حرف های رهبر می افتادم. می دانستم که اين قصه پایان زیبایی دارد
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب عيد قربان كه اسرائيل چند ساختمان در ضاحيه را زد خانه هبه هم ویران شد. هبه شحادة دوستم است. البته خودش زیاد نه. خواهرش فرح دوستم است. هبه فقط من را می شناسد. البته بعضی جاها هم نمی شناسد. مثلا شب عاشورا که در ضاحیه بودم وقتی برای عزاداری و سخنرانی سید به باحة عاشورا مي رفتم در يكي از ايست هاي بازرسي مردمی خانم ها بود. فكر مي كردم حالا كه مي داند من دوست خواهرش هستم و از ايران آمده ام تفتيشم نمي كند. حسابي تفتيشم كرد. آن روزها هنوز خطر داعش جدی بود و باید احتیاط می کردند. حرف هاي هبه بعد از ويرانی خانه اش شنيدني بود. ياد آن شب عاشورا افتادم. هبه همان قدر محكم بود
اين ساختماني كه گفتند پهپاد در آن است ما در آن زندگی می کنیم . یک ساختمان ۹ طبقه یعنی یک ساختمان مسکونی . چیزی که اسرائیل می گوید در این خانه ها نیست اما اسرائیلی ها احتیاجی به بهانه ندارند
کمیته آتش بس کجاست؟
آمريكايي كه اينقدر قول مي داد كجاست تا به تعهداتي كه داده عمل كند
جوزف عون كجاست؟
خانه هايمان كه تا ديروز ساكن آن بوديم كجاست؟
جان ما فداي اين خط . فداي مقاومت . فداي غزه ... تا جايي كه بتوانيم كمكشان مي كنيم.
ما بچه های بقاع هستیم. بچه های شهید سید عباس . ما بچه های جنوب بچه های شهید شیخ راغب حربیم . این خانه چیزی بود که می توانستیم تقدیم کنیم .
صهیونیست ها دروغ می گویند این ساختمان سلاحی ندارد. ممکن نیست که مقاومت بین مردم پنهان بشود
این خط را ادامه می دهیم راهی که سید از ما خواست .و تا آخر عمر بر راهی که سید از ما خواست می مانیم.
خانه ما فدای سید . فدای راهی که سید به ما سپرده ...
امروز نسخه عربی کتاب آخرین روز جنگ "اليوم الأخير من الحرب" به دستم رسید. چیزی که برایم جالب بود مقدمه دکتر مرشد احمد استاد داستان کوتاه سوری بود ...
دکتر مرشد احمد را هم در بغداد دیده بودم و هم در بیروت. اما هیچوقت با هم حرفی نزده بودیم ... این جمله اش خیلی به دلم نشست " این کتاب از الف تا ي آن ادبيات مقاومت است"
حس خوبي داشت اين مقدمه
انتظارش را نداشتم ...