eitaa logo
روایت هایی از لبنان
349 دنبال‌کننده
90 عکس
58 ویدیو
0 فایل
رقیه کریمی هستم نویسنده و روایتگر مقاومت دوستانم در لبنان🇮🇷🇱🇧 @Roqayakarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب با یک سوری بحث کردیم. حوصله بحث کردن ندارم این روزها اما چیزهایی که می گفت را نمیشد بی جواب گذاشت. گفت شما این همه سال مقاومت مقاومت کردید حالا که اسرائیل به سراغ ما آمده بی خیال تماشا می کنید. گفتم دوست من ! دقیقا ما الان باید چکار کنیم؟ شما بنشینید زیر سایه و ما برویم دروزی های اسرائیلی را بیرون کنیم و شهر را تحویل جولانی بدهیم؟ بعد جولانی و نیروهای تکفیری اش سرمان را همانجا بگذارند لب جوي آب و الله اکبر بگویند و سرمان را ببرند؟ گفتم این حاصل انتخاب خودتان بود. باید بهایش را هم خودتان بپردازید. گفتم آن روزی که در خیابان ها هلهله می کردید و می رقصیدید باید به این روزها هم فکر می کردید. ما وسط رقص و پایکوبی شما دقیقا وقتی به ما حمله می کردید و می گفتید ایران را بیرون کردیم این روزهای شما را می دیدیم. گفت چرا می گویی انتخاب ما این بوده. مگر انتخابات بود که ما نظر بدهیم. گفتم لازم نبود انتخابات باشد. وقتی حلب در ۲ روز سقوط کرد سکوت شما یعنی به جولانی رای دادید. گفت اسد بد بود. گفتم من نمی گویم اسد خوب بود. بد بود. حالا بدتر ! لا اقل در آستانه تجزیه نبودید. خيلي حرف هاي ديگر می خواستم بزنم. اما نگفتم. چون این دوست سوری نه تکفیری بود و نه طرفدار تکفیری ها. یک سوری بی طرف بود و الا با تکفیری ها که نمی شود حرف زد اصلا ! تکفیری که مغز ندارد. نگفتم که مردم شما بعد از سقوط می گفتند حالا موز می خوریم. موبایل هایمان گمرک نمی خورد. تحریم ها برداشته می شود. نگفتم برای شکلات ترکیه ای خوشحال بودند. نگفتم ترکیه هم برایشان شکلات فاسد فرستاد. نگفتم در روزهای جنگ ما بنی امیه های جدید می گفتند اللهم اضرب الظالمین بالظالمین. ما نمی گویم ! اما یادمان هم نمی رود که در روزهای سخت ما در خیابان هایتان پایکوبی می کردید. سید که رفت جشن گرفتید ... هلهله می کردید ... اینها را نگفتم . چون این دوست سوری بی طرف بود. اما گاهی بی طرفی یعنی در کنار باطل ایستادن ... نگفتم که تاریخ به ملتی خواهد خندید که دشمن تا ۱۰ کیلومتری خانه اش رسید و در کوچه و خیابان هایش با توهم آزادی رقص و پایکوبی می کرد. به خیال اینکه قرار است سوئیس بشود. دقیقا مثل جشن گوسفندها به مناسبت آغاز دوستی با گله گرگ ها ... این انتخاب خودشان بود. حتی اگر دوستم قبول نکند ... پس حالا مجبورند بهای این انتخاب را هم خودشان بپردازند .
سفیر آمریکا در لبنان کلمه لبنان را روی دستش تتو کرده ... یاد جمله امام خمینی افتادم و ناخودآگاه لبخند زدم "اگر امریکا و اسرائیل «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها می‌خواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از صلح می‌کنند، می‌خواهند منطقه را به جنگ بکشند"
977.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از صبح فقط دارم می خندم ... بلا امیة يعني بدون بي سوادي. سال ۲۰۰۸ شهر سویدا سوریه ریشه کن شدن بی سوادی را جشن گرفت. تکفیری های جولانی یعنی نماینده های تام الاختیار بنی امیه که به سویدا رسیدند خیال کردند این تابلو در وروی شهر یعنی شهر بدون بنی امیه . یعنی ورود بنی امیه ممنوع ! بعد هم ریختند و تابلو را کندند ! جهل وقتی که با سلاح همراه می شود ... می شود بنی امیه ! معاویه خوب می شناخت این جماعت را که گفت أبلغ علياً أني أقاتله بمائة ألف ما فيهم من يفرق بين الناقة والجمل. به علی بگو با صد هزار نفر از کسانی که فرق شتر نر و ماده را نمی دانند به جنگ تو خواهم آمد
مادر شهيد حسن منصور منصور خيلي وقت پیش ازم خواسته بود داستان شهیدش را بنویسم. فکر می کنم چند ماهی گذشت و من حتی خاطراتی که برایم فرستاده بود را نخواندم. حوصله نداشتم. اما وقتی مادر شهید از من داستان بخواهد نمی توانم رد کنم. حتی اگر وقت نداشته باشم . حتی اگر سرم شلوغ باشد. دلم نمی آید ننویسم . اصلا خجالت می کشم از مادر شهید ... باید بنویسم حتی اگر دیر بشود. دیر شد اما دیشب بالاخره داستانش را به عربی نوشتم. پشیمان شدم که چرا زودتر ننوشتم. مطمئنم که این داستان حال دل خودم را هم خوب می کرد این شهید وصیت نداشت. مادر شهید خیلی ناراحت بود. می گفت روز مادر جیب تمام لباس های شهید را گشتم شاید وصیتش را پیدا کنم. حتی جیب لباس نظامی سوخته اش را برای صدمین بار گشتم. هر چند می دانستم اگر وصیت داشت حتما به ما می دادند. دوست شهید گفته بود وقتی برادران رسانه برای ضبط وصیتش آمدند گفت لباس نظامیم گشاده مناسب نیست. باشه دفعه بعد. یک بار سرش شلوغ بود. یک بار نبود. هر بار یک اتفاق می افتاد. حتی وصیت کاغذی هم نداشت. دوستش می گفت یک بار که خواست وصیت کاغذی بنویسد اسرائیل روستا را زد و کاغذ و قلم هم به آسمان رفت. اما مادر دلخور بود می گفت چرا مثل دوستت علی نگفتی ما عاشق شهادتیم. چرا ضبط نکردی؟ چرا نگفتی راه ما راه خداست؟ چرا نگفتی لبیک یا نصرالله؟ می گفت می دانستم کلی وصیت نانوشته داشت. مثلا وقتی نماز اول وقت می خواند این خودش وصیت بود. اما من دلم می خواست ببینم. می گفت دلم می خواست مثل دوست شهیدش دستش رو بالا ببره و بگه "السلام علیک یا ابا عبدالله". می گفت روز مادر تمام کتاب های شهید رو زیر و رو کردم. حتی کتاب های دوره دبیرستان. شاید چیزی پیدا کنم. خبری نبود. گفت عصر روز مادر دلم حسابی گرفته بود که یک پیام از دوست شهید رسید. یک فیلم کوتاه. دوست شهید گفته بود این فیلم رو امروز تصادفی توی گوشیم دیدم. شهید همان جملاتی را گفته بود که مادرش می خواست "ما عاشق شهادتيم راه ما راه خداست گوش به فرمان فرمانده ها هستیم. لبیک یا نصرالله" دوستت دارم مامان ...
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل غزة كه باشي يك كيسه آرد برايت كافيست تا احساس كني خوشبختي ... 😔
اول که این صحنه ها را دیدم خنده ام گرفت. بعد دیدم واقعا مصری ها دارند در بطری غذا می ریزند که باد مثل بطری های نقشه گنج آن را به ساحل غزه برساند. با هر بطری هم داد می زنند مردم غزه ما را ببخشید !!!! بعد عصبانی شدم. با خودم گفتم یعنی ملتی مثل ملت مصر قادر به اعتراض برای بازگشایی گذرگاه رفح نیست؟ یعنی نمی توانند همه با هم از اسکندریه تا قاهره به سمت گذرگاه رفح بروند؟ این همان ملتی نیست که در جریان بهار عربی و قیام های مصادره شده جهان عرب در برابر مبارک ایستاد؟‌ این همان ملتی نیست که به خاطر يكي شبيه محمد مرسي میدان رابعه را روزی رها نمی کرد؟ چادر زده بودند؟ چهار انگشتی های رابعة العدويه الان كجا هستند؟ همان هايي حاضر بودند براي يك سلفي به نام محمد مرسي به خاك و خون كشيده شوند حالا كجاي قصه اند؟ الازهر كجاي ماجراست؟ هنوز بزرگترین مشکلش نمایش چهره حضرت یوسف در سریال یوسف پیامبر است دقيقا؟ اخوان المسلمين کجاست؟ دلشان را به بطری های غذایی خوش کرده اند که مثل کارتون های جزیره گنج قرار است به مقصد برسد؟‌ جوان های مصری کجای داستانند؟ به همان تعدادی که چند ماه پیش برای برد تیم بارسلونا بود و یا رئال مادرید، دقیقا نمی دانم! اما به همان تعدادی که در خیابان های مصر جشن گرفته بودند نمی توانند به سمت گذرگاه رفح بروند؟ "مردم غزه ما را ببخشید"؟ اگر فارسی بلد بودند حتما این شعر سعدی را هم می خواندند. "تو نیکی میکن و در دجله انداز". از عذاب وجدان فرار می کنند یا لعنت و یا تمسخر تاریخ؟ دردهایمان کافیست. لا اقل دشمن را به ذلت و حقارت خود بیشتر از این نخندانید https://eitaa.com/revayatelobnan1403
امروز پست یک مصری را می خواندم. چه حس تلخی دارد این پست 🍃 قسم می خورم و خدا شاهد است که این اتفاق برای من افتاده است. زمان انقلاب مصر من در منطقه ای در ده کیلومتری غزه زندگی می کردم. روزهای اول انقلاب تمام نانوایی ها به دلیل قطعی برق و نرسیدن سوخت از کار افتادند. آن وقت ما نان پیدا نکردیم. یک روز صبح از دیدن ماشین بزرگی که با خودش نان سفید و خوبی آورده بود جا خوردیم. نانی که قبلا مثل آن را ندیده بودیم. نان ها را بسته بندی کرده بودند و به هر خانه ای رایگان از آن نان دادند. وقتی پرسیدیم این نان ها از کجا آمده اند گفتند هدیه مردم نوار غزه است این روزها که صحنه های قحطی را در شبکه های خبری می بینم صحنه ای تمام غزه را درگیر کرده و منجر به مرگ صدها نفر از ساکنان غزه شده است، صحنه های دردناکی که دل را خون می کند و اشک آدم را در می آورد. وقتی تمام عالم آنها را رها کرده ، امروز یاد آن ماجرا افتادم 🍃 به هر حال مصر تنها کشوری است که با نوار غزه مرز زمینی دارد و شاید اگر مثل جریان انقلاب های مصادره شده جهان عرب همه با هم به سمت گذرگاه رفح می رفتند شاید اتفاق دیگری می افتاد تلخ است که حتی الازهر بیانیه سابقش را هم حذف کرده. تلخ است که اخوان المسلمین فقط راه سوریه را بلد بود. تلخ است که حتی به اندازه مردم آن روستای مصری که ریختند شیخ حسن شحاته مصری را به جرم شیعه بودن در نیمه شعبان لگد مال کوچه های روستا کردند نیز حاضر به اعتراض به بسته بودن گذرگاه رفح نیستند. به جای آن برنج مصری در بطری می ریزند و به دریا می ریزند. بطری هایی که شنیده ام بر اساس جهت باد هرگز به سواحل غزه نخواهد رسید!
2.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز سالگرد شهادت شهید فؤاد شکر است . همان فرمانده ای که شهيد نصرالله این جمله معروف را در یادبود شهادتش گفت. جمله اي كه عجيب بوي خداحافظي مي داد ... "به شهیدمان نمی گوییم خداحافظ ... به شهیدمان می گوییم به امید دیدار ..." بعد از شهادت شهيد فواد شكر فاطمه دوستم كه در موسسه ای کار می کند که سروکارش با ایتام است برايم گفت شهید فواد شکر قبل از شهادت وقتی برای آخرین بار به موسسه سر زد هزینه چند ماه بچه هایی که به آنها رسیدگی می کرد را جلوتر پرداخت کرد. فاطمه گفت بعدا قصه های بیشتری از شهید فواد شکر برایم می گوید اما جنگ شدت گرفت و برادرهای فاطمه هم شهید شدند. دیگر نه من داستان شهید فواد شکر را پرسیدم و نه فاطمه چیزی گفت. شاید روزی داستانی از شهید فواد شکر بنویسم. نمی دانم. شهیدی که با او خداحافظی نکرده ایم. شهیدی که به او به امید دیدار گفته ایم..
دوست نويسنده اي از لبنان امروز سرزنشم مي كرد و مي گفت چرا اینقدر غیرحرفه ای رفتار می کنی. گفت رفتار غیر حرفه ای یعنی داستان های حرفه ای را به جای اینکه در کتاب خوب با ناشر معتبر چاپ کنی در صفحه ات منتشر می کنی. از نظر خیلی ها این کار شاید عجیب است. اما گاهی باید ببینی دنبال چه هستی. من عبور کرده ام از اینکه دنبال كتاب باشم. لذتی دیگر برایم ندارد. مي خواهم حرف هايم به مخاطب برسد. چه فایده دارد اگر مثلا ناشر ایرانی داستان های عربی من را چاپ کند و بماند در انبار و تارعنکبوت ببندد و به مخاطب نرسد؟ در شرایطی که نه بازار دارند نه مخاطب را می شناسند؟ من دوست دارم در این شرایط داستان شهدای مقاومت را بنویسم. کاری که می دانم این روزها شاید کسی به آن خیلی فکر نمی کند حتى در لبنان و این ادامه مبارزه است. اینجا به زبان فارسی دیگران هستند. خوب می نویسند و جای خالی من و امثال من احساس نمی شود. به دوستم گفتم گاهی لا اقل باید یک سال صبر کنم تا یک کتاب بیاید بیرون. وقتی ماجرا داغ نیست دیگر. لحظه ای که باید حرف بزنی را از دست داده ای. زمان موثر سوخت می شود دیگر. بعد داستان کوتاهی که در یک روز ۱۰۰ هزار بازدید داشته می تواند پیام بیشتری به دنيا برساند یا کتابی با انتشار محدود و تیراژ ۱۰۰۰ عددی که معلوم نیست به مخاطب برسد یا نه! حتما كتاب عميق و ماندگار است. اما گاهی باید دید دقیقا چه هدفی داریم و کدام ابزار ما را برای تحقق این هدف بهتر کمک می کند. نمی دانم. شاید هم واقعا دارم غیر حرفه ای رفتار می کنم. اما می دانم سالهاست که دیگر به دنبال کتاب جدید نیستم. من دیگر فقط به دنبال انتقال یک پیامم .
🍃 روایت یکی از مجروحان پیجر از لحظه انفجار را می خواندم . شاید در این لحظات آدم به هر چیزی فکر کند به بچه هایش، همسرش، به پدر و مادر پیرش، به کارهای نیمه کاره اش، به دردهای شدیدش و اين مجروح در اين لحظات سخت به چیز دیگری فکر می کرد ...🍃 🌸🌸🌸🌸 بعد از موج انفجار روی زمین افتادم. چند ثانیه بعد فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده. زخم هایم را دیدم. فکر کردم آن لحظات آخرین لحظات دنیا و اولین لحظات آخرت است. سمت قبله روی دیوار عکس امام خمینی بود. رو به سمت آن کردم. سعی می کردم با دقت روی تمام جزئیات عکس امام متمرکز بشوم . عکس امام همیشه باعث تمرکز روی اخلاص در کارها بود. اما در آن لحظات باعث آرامش بود. همانطور که تلاش می کردم بلند شوم سعی کردم از خونم روی عکس به نشانه وفاداری با خون بزنم. صورت امام خمینی روی دیوار آخرین چیزی بود که قبل از رسیدن به بیمارستان در حافظه دیداری من ثبت شده بود. به بیمارستان که رسیدم از هوش رفتم . خیال کردم کارم به سرانجام رسیده است و در آن لحظات چهره امام خمینی آخرین چهره ای بود که در ذهن من حاضر بود ...
4.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اين قسمتی از یک فيلم کوتاه نيست ... مادر شهيدان محمد علي و محمد هادي بيومي است. از روستاي النفاخية در جنوب لبنان. دوستم سحر برادر خودش هم شهید شده است. برادر خودش هم همینجاست. می گفت همیشه مادر این دو شهید می آید و بین دو شهیدش می نشیند و با آنها حرف می زند ... و چقدر این صحنه ها برای ما آشناست ...