10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به فرح دوست بعلبکی ام گفتم: کجا؟
با خنده و تمسخر گفت: میریم سلاحمون رو تحویل بدیم!
خندیدم و گفتم: آره معلومه از بچه هات. دارن برا اسرائیل از اون پشت خط و نشون می کشند
و إن عدتم عدنا.
(اگر برگردید ما هم برمی گردیم)
فرح خندید و گفت: دشمن آرزوی خلع سلاح ما رو به گور می بره
نامزد فرح سالها پیش در سوریه شهید شد. شهید محمد ابراهیم. سالها پیش داستانش را به عربی نوشتم. وقتی در حرم امام حسین خبر شهادت نامزدش را شنید. اما محکم پای مقاومت ایستاده. حالا ازدواج کرده و بچه هایش را هم مقاوم تربیت کرده. خانه پدری اش در جنگ ویران شد. اما محکم پای مقاومت ایستاده است
بچه های فرح همچنان داشتند برای اسرائیل خط و نشان می کشیدند. دقیقا مثل مادر بعلبکی شان که اگر می توانست با دست هایش چشم نتانیاهو را در می آورد و جلوی سگ می انداخت.
یاد حرف عده ای افتادم که در امن ترین جاهای بیروت زندگی می کنند و هیچ بهایی نداده اند. اما مدام می گویند خسته شدیم از جنگ و من هنوز نمی دانم این جماعت آمریکایی دقیقا از چه چیزی خسته شده اند؟ جماعت احمقی که نمیدانند اسرائیل فقط به فکر جنوب نیست اگر از سد جنوب بگذرد به سراغ آنها می رود. اسرائیل به دنبال تمام لبنان است. در جنوب لبنان خانواده ها چند شهیده شده اند. دو شهید. سه شهید و حتی چهار شهید. بار این جنگ و دفاع از لبنان فقط بر گردن آنها بوده است. اما هنوز محکم ایستاده اند و می ایستند
گفتم: فکر نمی کنم کسی بتونه از شما سلاح بگیره دختر بعلبکي
خندید و گفت:
جونمون رو می ديم. سلاحمون رو نه. ما فقط سلاحمون رو به یک نفر تحویل میدیم. به مولانا صاحب العصر و الزمان ..
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنوز حزب الله سلاحش را زمین نگداشته و از هر طرف زوزه سگ ها و کفتارها بلند شده است. می گوید شهرهای آماده ای در عراق وجود دارد که شیعیان و حزب الله را به آنجا می فرستیم
این حرف ها را که می شنیدم بیشتر از تعجب یا خشم خنده ام گرفته بود. فقط یک دلقک وسط سیرک های سیار می تواند بدون اینکه خنده اش بگیرد از این مزخرفات بگوید
عمر شیعه در لبنان ۱۴۰۰ سال است. فرزندان ابوذر غفاری اند. ریشه هایشان تا عمق زمین فرو رفته است. اصلا خودِ زمین اند ... اصلا اگر ریشه خیلی از مسیحیان لبنان را در بیاوری می بینی شیعه بوده اند و به زور سرنیزه صلیبی ها و استعمار مسیحی شده اند. مثل روستای جزین که حالا پر از مسیحی است و روزی محل تولد شهید اول بوده. یعنی شیعه خالص!
حسرت خلع سلاح مقاومت را به گور می برند اما داشتم به این فکر می کردم که مقاومت هنوز سلاح دارد و زوزه این سگ ها بند نمی آید و قلاده پاره کرده اند. خدا نکند روزی مقاومت خلع سلاح بشود که این سگ ها به زوزه کشیدن اکتفاء نمی کنند. شیعیان را می درند. مثل اسرائیل. شاید هم بدتر از اسرائیل !
نواف سلام. نوه سلیم علي سلام. همکار کهنه کار اسرائیل و آژانس بین المللی یهود در سالهای اول پا گرفتن این شجره خبیثة. این کار اگر نامش مزدوری نیست پس نامش چیست؟ نواف سلام نوه همان پدربزرگ است. نواف سلام با نان خیانت و همکاری با اسرائیل بزرگ شده است. با نان خیانت و نوکری درس خوانده. چشم باز کرده است و هفت جد و آبادش خائن بوده اند. حالا خودش هم شبیه آنهاست. شبیه پدر بزرگش!
خائن ها شاید برای سالها مثل موش به گوشه ای بخزند و ساکت باشند. اما وقتش که بشود پیدایشان می شود. مثل سوسک های سیاه سطل های زباله که نیمه شب های تابستان سر و کله آنها پیدا می شود. مثل موش های بزرگ فاضلاب که نیمه های شب سلطان زباله ها مي شوند! وقتی پدر بزرگ با اسرائیل و آژانس بین المللی یهود همکاری کرد و هیچ کس هم به او نگفت بالای چشم های چپت ابروست امروز نوه اش با گردنی افراشته راه نیمه کاره او را ادامه می دهد. می شود نواف سلام! می شود نخست وزیر لبنان. حلقومش را پاره مي کند برای خلع سلاح حزب الله.
امروز نوشته دوستم ایمی از غزه را نگاه می کردم.
🍃عطر لیمو همه جا را برداشته بود. نمیدانم از کجا! میدانی از آخرین باری که لیمو دیدم، از آخرین باری که ليمو در دست گرفتهام یا از آن خورده ام چقدر گذشته است؟ اصلا فراموش کرده ام که در دنیا چیزی به نام لیمو هست. چه عطر خوبی! آدم را تا دنیای خیال میبرد. در خیال من زندگی فردا شبیه شکوفههای لیمو ست ... شبیه عطر لیمو🍃
قبلا گاهی یکی دو جمله حرف می زدیم با ايمي. اما خیلی وقت است که دیگر حرفی نمی زنیم. نه من حوصله دارم ديگر نه ایمي. گاهی نوشته هایش را دنبال می کنم. یک بار در روزهای سخت غزه یک قسمت از دعای عهد را گذاشته بود ...
🌸 وبيعة له في عنقي، لا أحول عنها ولا أزول أبدا. 🌸
من نمی دانم ایمی شیعه است یا سنی. سوال هم نمي كنم. مذهبش ربطي به من ندارد. اما فكر كنم سنی باشد. مثل مردم غزه. اما نمی دانم آن صبح جمعه با چه کسی عهد می بست ایمی. وسط سخت ترین روزهاي غزة.
ایمی را دوست دارم. اما خیلی وقت است که حرفی نزده ایم دیگر. حتى يك جمله. آدمی که رنگ فردا را شبیه شکوفه لیمو می بیند یعنی جنگ خیلی او را عوض کرده است. بزرگش کرده است. پیرش کرده است ... خیلی دلم می خواهد بدانم آن صبح جمعه ایمی با چه کسی عهدش را تازه می کرد. اما خیلی وقت است که حرفی نمی زنیم دیگر.
شاید بعد از جنگ با او حرف بزنم. از او بپرسم فردای بعد از جنگ را چه شکلی می بیند. شاید باز هم شبیه شکوفه های لیمو ... شاید شبیه عطر آن .
3.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت تقریبا ۳ شب بود که دوست عزیز لبنانی ام پیام داد
- این وقت شب چرا بیداری؟
این دوست عزیز مثل فرشته نجات است. همیشه در لحظات سخت سر و کله اش پیدا می شود و دل آدم را محکم می کند و می رود. روزهای جنگ ۶۶ روزه هم همینطور یک باره پیدایش شد. آن روز اینقدر خبر شهادت شنیده بودم که حالم بد بود. داشتم گریه می کردم. گفت چرا بیداری؟
- گفتم حس می کنم تمام روحیه ام رو از دست دادم اینقدر خبر شهادت شنیدم
گفت: برو داستان های رقیه کریمی رو بخون!
انگار داشت به من یادآوری می کرد که تو سالها با داستان هایت به ما روحیه داده ای. حالا وقت کم آوردن نیست. آن شب دوباره پیدایش شد. دقیقا بعد از توافق ننگین دولت آمريكايي لبنان برای خلع سلاح حزب الله
گفتم: نگرانم. از جنوب، اسرائیل. از شمال، جولانی. دولت هم که اینطور. یعنی حالا چی میشه؟
گفت: هر وقت ما نگران شدیم خبرت می کنیم با هم نگران بشیم. از حالا نگران نباش. بعد هم گفت این روزها سخت است. گفت بچه های ما از خانه که بیرون می روند نمی دانیم برمی گردند یا شهید می شوند. گفت هر روز شهید می دهیم اما ما کم نگذاشته ایم. کوتاهی نکرده ایم. پای حق ایستادیم ... حالا هم به وعده های خدا ایمان داریم. همه چیز رو به خدا سپردیم. یادت نره این جنگ جنگ اعتماد به خداست. به خدا اعتماد کن. بعد هم این فیلم را برایم فرستاد
گفت : اینو نگاه کن و بگیر بخواب. اینا از شما به ما رسیده. خوب نیست که تو یادت بره و ما یادمون باشه ...
وزیر امور خارجه لبنان صاحب کت و شلوار معروف صورتی از القوات اللبنانیة و نوچه سمیر جعجع بعد از اينكه لاريجاني گفت من وقت نداشتم برای دیدن وزیر امور خارجه لبنان گفت من اگر وقت هم داشتم نمی خواستم ببینمش ...
یاد خواهر زاده کوچیکم افتادم. یک بار اینقدر شلوغ کرد که مادرش دست آخر یک کتک مفصل بهش زد. رفت وایساد توی چارچوب در اتاق. نزدیک بود بزنه زیر گریه اما خودش رو به زحمت کنترل کرد و دستاش رو کرد توی جیبهای شلوارش و خودش رو از تک و تا نینداخت و گفت " اصلا هم درد نداشت ..."
پست یک خانم سوری را می خواندم. گاهی چقدر دیر است برای فهمیدن ...
این حاصل انتخاب خودتان بود . مبارکتان باشد ...
دولت بشار كه سقوط كرد مي ديدم خيلي ها مي گفتند خدا بهمون رحم کنه از کسایی که دارن میان. میگفتم هر چقدر هم که سخت باشه سخت تر و بدتر از چیزی که رفت نیست. حالا فهمیدم که اشتباه می کردم. زشت رفت و زشتتر آمد. بد رفت و بدتر آمد. به خاطر خوشحالی هایی که کردم عذر خواهی می کنم. به خاطر امیدی که داشتم. و رویایی که نابود شد. وطنی که حال و روز خودمان را در آن می بینیم. اینکه چطور همه ما رو دوست داره و از همه ما مراقبت می کنه !!! ... ما از چاله درآمدیم و به چاه افتادیم
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داشتم عكس ها و فيلم هاي سه سال پیش را نگاه می کردم. دخترهای این خانواده عزیز مقاوم لبنانی دوست داشتند من را ببینند. این خانواده عزیز را دورادور می شناختم. می دانستم که دخترها داستان هایم را دنبال می کنند. پدر و مادر آنها با دوستم تماس گرفتند و دعوتم کردند. آن روز قرار بود به بعلبک برویم اما نمی توانستم دعوت آنها را قبول نکنم. مخصوصا اینکه شنیدم دختر نوجوان خانواده دوست دارد داستان شهدا را بنویسد. خیلی وقت نداشتیم و گفتیم برای صبحانه به دیدنشان می رویم. دی ماه بود و هوا سرد. پدر خانواده وقتی فهمید قرار است به بعلبک برویم گفت دوستت وقت برگشتن در شب نمی تواند ماشین را جمع کند. زمین یخ بندان می شود. نور هم نیست. ماشین دوستم را همانجا گذاشتیم و پدر و مادر خانواده خودشان ما را این همه راه تا بعلبک بردند. از روستای مرزی که بیرون آمدیم دوستم گفت پشت این دیوار فلسطین است. برای اسرائیل دیوار حائل بود و برای مردم جنوب دفتر نقاشی.
در جنگ ۶۶ روزه دست و چشم پدر خانواده با پیجر رفت. مادر خانواده برادرهايش شهید شدند و یک برادرش مجروح. دختر خانواده شوهرش رفت. آن یکی نامزدش ...
دلم برای آن روستای زیبای مرزی تنگ شده است. روستایی که ۶۶ روز ایستاد ...
ديشب بعد از دو ماه تاخير بالاخرة قصة شهيد احمد عزالدين را به عربي نوشتم. اولين باري كه عكس اين شهيد را ديدم نمي دانم چرا خودم دلم می خواست داستانش را بنویسم. اینبار من خودم با مادر شهید حرف زدم. شهدا فرقی ندارند با هم. اما خودم هم نمی دانم چرا آدم گاهی وقتی به عکس بعضی از شهداء نگاه می کند چند لحظه ای بیشتر توقف می کند.
بالاخره داستان احمد را نوشتم. باز هم شهیدی از روستای دیرقانون. خودم هم نمی دانم چرا . شاید برای اینکه یک بار به زیارت شهدای دیرقانون رفتم. دوست شدم انگار با شهدایش. انگار یک تکه از روحم در آنجا مانده است.
مادر احمد برایم گفت وقتی جنگ وسعت گرفت و از روستا بیرون رفتیم بین راه یادم افتاد امانت احمد را برنداشته ام. نمی دانستم داخل امانت چیست. هر ماه یک پاکت به من می داد و می گفت من معلوم نیست کی بیام اگه اومدند دنبال امانت تحویلشون بده. مادر شهید گفت اول فکر می کردم برای کسی صدقه کنار گذاشته بعد دیدم نه. هر ماه یک جوان مرتب میاد دنبال امانت احمد. می گفت روزهای جنگ نگران امانت احمد بودم. یادم رفته بود برش دارم. می ترسیدم خونه رو بزنند و امانت احمد هم بمونه زیر آوار. احمد خودش موند زیر آوار ... پیکرش تا مدت ها پیدا نشد. مفقود الاثر شد بعد از جنگ برای آخرین بار امانتی احمد رو تحویل دادم. بدون اینکه بدونم قصه این پاکت چیه. نپرسیدم. اگه لازم می دونست خودش بهم می گفت. جوانی که امانت رو تحویل گرفت بهم گفت احمد سرپرست یک بچه یتیم بود. این امانت سهمی یه که هر ماه احمد برای این بچه کنار می گذاشت.
مادر احمد می گفت احمد دیر برگشت.. و وقتی که برگشت تمام روستا برایش گریه می کرد ..
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشییع شهید احمد عزالدین . روستای دیرقانون
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسرائيل تا ١٠ كيلومتري دمشق رسيده . قنيطره برايش شده است زمين فوتبال. مي آيند و مي روند و مي كوبند و مي برند. شهرک نشین ها می آیند و در قنیطره به صورت نمادین کلنگ اولین شهرک صهیونیستی را می زنند و می روند ..
آنوقت جماعتي دلقک در مراسم عروسي هايشان پایکوبی می کنند و می گویند
بنی امیه اصل و اساسش از طلاست
نامشان کسری را به وحشت می اندازد
مدح آنها در کتابها جا نمی شود
تاریخ من سرت را درد می آورد
ای کسی که اصل و ریشه ات را نمی دانی
من مسلمان عربم ... دنباله رو ایران نیستم
بعد هم از مجوس می گیرد و از مشرق و مغرب و خيبر، شرّ و ور به هم می بافد.
و تاریخ به ملتي خواهد خندید که در مقابل اسرائیل پوزه بند زده است و مثل سگ پا سوخته پنهان می شود و مثل موش است و در مقابل اقلیت ها و شیعیان ... شیر!
کاش اگر بنی امیه هم بودند حتى در خباثتشان مثل معاویه کیّاس و سیّاس بودند. اینها بیشتر شبیه مروان حمارند !