eitaa logo
روایت دارالعباده
112 دنبال‌کننده
158 عکس
32 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین: @Ab_gholamii
مشاهده در ایتا
دانلود
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ] 🇮🇷🏴 آماده‌سازی پناهگاه نفوذناپذیر در یزد! @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
️📌 🇮🇷 این جمعیتی که می‌بینید نصف جمعیتی است که ما در قسمت زنانه پشت سر گذاشتیم تا بتوانیم آسمان آبی و خورشید سوزان را ببینیم. سال‌ها بود نماز جمعه شرکت نکرده بودم، امروز مسجد شلوغ و گرم و پنکه‌های دستی توی ذوقم زد. ولی یک چیز حالم را جا آورد. نزدیک چهل‌دقیقه طول کشید از تمام‌شدن نماز تا رد شدن از ورودی پُر پله و باریک زنانه. در همه این‌مدت صدای بلندگو وصل بود. ملت در هم می‌لولید و فشار می‌آورد تا بیرون رود اما، شعاردادن با صدای بلند اجاره نمی‌داد حوصله آدم سر برود یا گرما و فشار جمعیت خط بیندازد روی اعصاب نمازگزاران. هیجان و حسِ شیرینِ همدلی و هم‌نوایی با صدای بلند، کام‌ها را شیرین می‌کرد و حال‌ها را خوب. زکیه دشتی‌پور جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 🇮🇷 ️یکی از مشکلاتم توی همه راهپیمایی‌های قبل این بود که وسط شعار دادن، یهو صدای آدم‌های اطراف کمرنگ می‌شد و صدایم تک می‌افتاد. یا وسط عده‌ای خجالتی که مشتشان زیاد بالا نمی‌آمد، دستم عین پیشانی سفیدِ گاو می‌شد میان سیاهی آدم‌ها. امروز در تمام مسیر، توانستم فریاد بزنم و در عین حال صدای خودم را نشنوم! مهدیه مهدی پور جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 رجزخوانی حماسی دختربچه یزدی در مراسم تشییع دانشمند شهید دکتر مطلبی‌زاده پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | 🌷گلزار شهدای خلدبرین🌷 تصویر: مصطفی ملاحسینی اردکانی 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
📌 🇮🇷 عَلم هیئت زیگزاگی بین جمعیت دویدند تا رسیدند به اول راهپیمایی، عَلم هیئت‌شان را باز کردند و بالا گرفتند. همه پرچمداران عقب رفتند. علم عزای سرخ سیدالشهدا جلو بود و پشت سر، پرچم‌های سبز و سفید و قرمز، صف به صف. در خیابانی قدم می‌زدند که یک سرش حسینیه بعثت بود و سمت دیگرش حسینیه امیرچقماق. آقای نتانیاهویِ زامبی‌‌مسلک، اشتباه کردی! نباید با مردمی که زندگی‌شان زیر بیرق اباعبدالله می‌گذرد وارد جنگ می‌شدی! محمد حیدری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
📌 🇮🇷 ادیب و سخندان و سیاستمدار و کله گنده نبودند. مردم عادی بودند اما در چشم هایشان این وحدت را می‌خواندم، سربلند ایستادن بر صفحه دیگری از تاریخ ایران همان چیزی است که دنبالش هستند. سال‌های بعد، از شب بله برونم، خیلی چیزها دارم تا برای نوه‌هایم تعریف کنم... ✍️ نرگس سمیعی 📸 مجید جراحی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
📌 حسین بازی زیرک را آورد پهن کرد. یک نوع جورچین فلزی است. دفترچه را ورق زد پیِ الگو. به پدافند که رسید گفتم بیا همینو بسازیم. فکری کرد و دوباره ورق زد. به الگوی هواپیمای جنگی که رسید بشکن زد که خودشه. ادای بزرگترها را درآورد: «ما نباید دفاع کنیم؛ باید بریم اسرائیل رو بترکونیم!» محمدعلی جعفری جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم «لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ» ✅ یهودیان هرگز نمی‌توانند به شما آسیبِ سخت برسانند. فقط شما را اندکی می‌آزارند و اگر با شما بجنگند، شکست می‌خورند و فرار می‌کنند. قرآن کریم، سوره آل‌عمران، آیه۱۱۱ @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
❗️قابل توجه نویسندگان و روایت‌نویسان محترم❗️ ✍️ ورکشاپ «روایت در جنگ» با تدریس استاد محمدعلی جعفری نویسنده و روایت‎‌نویس ⏰ یکشنبه 1 تیر 1404 ساعت 16 تا 19 📍مکان: حوزه هنری استان یزد 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd @artyazd_ir
📌 کلاس عمل بالاخره خدا خواست که اهالی شهر یزد نیز انفجار و صدای موشک را تجربه کنند و از نزدیک فضای جنگ را لمس کنند. یکشنبه اول تیرماه 1404 مشغول دیدن اخبار بودیم که حدود هفده دقیقه بعد از ساعت چهارده ابتدا صدای انفجار و سپس دو نقطه دود را از جنوب شهر مشاهده کردیم. هر عضوی از خانواده چیزی گفت. یکی جمله ای طنز، یکی دعا و دیگری ... کی زد؟ حتما اسرائیل. باچی زدند؟ نمیدانم. دقیقا کجا را زدند؟ اطلاعی ندارم! در این صحنه‌ها با اولین فکری که به ذهن می‌رسد، اولین حس، اولین تحلیل و اولین کلام می‌توان خود را شناخت. از کوزه همان برون تراود که در اوست! من کجا هستم؟ چقدر آماده ام؟ چه وظیفه ای دارم؟ اما باید کاری کرد! ای کاش من نیز چون پدرمان آدم، علیه السلام درک کنم و بتوانم خدای حمیدم را به اسم «محمد» قسم دهم. خدای عالی‌ام را به اسم «علی» بخوانم و خدای فاطرم را با اسم «فاطمه» به کمک و یاری بطلبم. ما نیاز به نصرت او داریم. اوست که می تواند در صحنه‌ها تأییدمان کند. انگار کلاس من نیز شروع شد! زنگ تفریح تمام شده و مدیر عالم، یاران آخرالزمانی صاحب الامر را به کلاس عمل فرا می خواند. بسم الله. محمدحسین فیاض یکشنبه| ۱ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
📌 تلفن خانه زنگ خورد. ماندم بین موبایل یا تلفن. زنگ‌خوردن موبایلم بیست‌دقیقه پیش شروع شد. _ سمت ما صدای انفجار اومده، خبرش رو کار کنید. _ پارک کوهستان دود بلند شده، عکس بگیرم؟ _ تیپ بوده؟ جوابم به همه سوالات دانش‌آموزخبرنگارها این بود که منتظر باشید. موبایلم را چک می‌کردم تا بفهمم چه شده که صدای تلفن بلند شد. آن‌هایی که به موبایل زنگ می‌زدند می‌خواستند خبر بدهند، اما کسی که به تلفن خانه زنگ می‌زند، می‌خواهد خبر بگیرد. موبایل را بی‌خیال شدم و تلفن را برداشتم. مادربزرگم بود. ترس و هیجان صدایم را خفه کردم و جواب دادم. مادرجون اول از سلامتی‌مون خبر گرفت و گفت: «همسایه‌مون گفته تیپ رو زدن، خدا اون سربازها و فرمانده‌هایی که اونجا هستن رو حفظشون کنه، الهی اینایی هم که حمله کردن ذلیل بشن.» یک گفت‌وگوی دو دقیقه‌ای، کل استرس جنگ‌زدگی را شست و برد. محمد حیدری یکشنبه| ۱ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd
📌 یک ساعتی است توی صف نانواییِ پشت پاساژ شهاب ایستاده‌ام. بیست نفری جلوی رویم هستند. هر کدام هم دست‌کم هفت هشت نانی می‌خواهند. خبر حمله آمریکا مثل تنور نانوایی، بین آدم‌های توی صف داغ داغ است که یک پراید فکسنی می‌پیچد توی کوچه نانوایی. سرهای همگی می‌چرخد به طرف ته کوچه. دوتا باند کوچک کنار پرچم‌‌های ایران روی باربند پراید است و صدای پخش ماشین تا آخر باز. نوحه، حماسی است؛ اما نه چندان واضح. پراید جلوی نانوایی می‌ایستد. سوارش که ریش سفید و لباس مشکی و شال سبز سیدی دارد از آن پیاده می‌شود. اول از همه کلاهِ مشکی روی سرش نظر همه را جلب می‌کند. روی کلاه دو سربند سبز «یازهرا» و قرمز «یاحسین» بسته است. بیخ‌ گوشم یک نفر می‌گوید: «بچه محله آبشاهیه.» کناری‌اش پچ‌پچ می‌کند:«کارش باتری‌سازیه. درجه یکه؛ اما ول کرده. صبح تا شب با ماشینش توی کوچه‌ و خیابون‌های شهر می‌چرخه و مداحی پخش می‌کنه.» پیرمرد کارتش را می‌کشد و می‌ایستد توی صفِ یکی‌ها که نفر اول و آخرش خودش است. شاطر نان را می‌اندازد روی پیشخوان. پیرمرد تک نانش را برمی‌دارد و سبک‌بال می‌پرد پشت رُل و گوش دستگاه پخش را می‌پیچاند. صدای ای‌لشکر صاحب زمان ... دور می‌شود و ما بیست و یک نفر هنوز توی صف ایستاده‌ایم. شاطر می‌گوید: «بچه جنگ است. صبحانه‌اش رو توی ماشین می‌خورد.» محمد هادی شمس‌الدینی یکشنبه| ۱ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd https://eitaa.com/revayateyazd