eitaa logo
روایت دارالعباده
112 دنبال‌کننده
158 عکس
32 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین: @Ab_gholamii
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط یک سیلی ... 🇮🇷بایستی حضور فساد برانگیز آمریکا در این منطقه تمام شود. 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir
📌 بید و باد اینجا شباب‌الحسن هست. اولین هیات کودکان ایران در دارالعباده یزد. جایی که زیر خیمه اباعبدالله، سینه‌زن، میان‌دار، خادم و چایی‌بریزش همه کودک هستند. کودک‌هایی که بزرگ بزرگ‌شان هشت نُه ساله هستند. اینجا اصل بچه‌ها هستند و فرع بابا و مامان‌ها. بچه‌ها وسط می‌نشینند و پدر و مادرها دور و بر. حاجی و مسئول و مشتیِ هیات شیخِ جوانِ عمامه به سری است که بچه‌ها «عمو فردی‌نژاد» صدایش می‌زنند. با همسر و دختر و پسرم زهرا و علی آمده‌ایم هیات. مراسم چاووشی‌خوانی محرم امسال را انداخته‌اند توی مسجد اعظم امامزاده جعفر. به خودم بود می‌خواستم به مسجد حظیره بروم. مراسم وداع با پیکرهای شهدای اول تیر در یزد آنجا بود؛ اما بچه‌ها می‌خواستند به هیات عمو فردی‌نژاد بیایند. مراسمِ امشب هیات به شلوغی مراسم‌های قبلی نیست. عمو هم اول جلسه‌ای پشت میکروفن می‌گوید: «طبیعیه. مردم احتیاط می‌کنند.» همین دیروز مردم ستون‌های دود را پایین شهر دیده‌اند. جنگ به پشت دیواره‌های شهر رسیده است. شهری که از نزدیکترین جنگی که در یاد و حافظه‌اش باقی مانده بیش از هفت صد سال می‌گذرد و تنها تصویر مبهمی از اسب‌سوارانی با چشم‌هایی تنگ و کشیده در خاطره کوچه‌هایش نقش بسته است. شهری آنقدر دور از میدان نبردهای روزگار که حتی به یاد ندارد در جنگ چهل سال پیش با همسایه غربی حتی یکبار پای موشکی به آسمان و زمینش رسیده باشد. محمد هادی شمس‌الدینی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir
📌 توی گروه‌ها پچ‌پچه‌هایی راه افتاد که یزد رو زدن! از صبح واحد بالایی اسباب‌کشی دارد. لابد قاطی صدای جابه‌جایی میز و صندلی‌ها نشنیده‌ام! تندتند گروه‌ها و کانال‌ها را چک می‌کنم. شک و شبهه است کجا را زده‌اند. کسی نمی‌داند دود و صدا و تکان‌ها از پرتاب موشک بوده یا ریز پرنده. مطمئن می‌شوم انفجارها نزدیک است به حوالی محله پدری‌ام. زنگ می‌زنم به مادرم. اولین واکنشم به جنگی که رسیده بیخ گوشم. حالا با پوست و گوشت و خون درک می‌کنم چرا ایرانی‌جماعت غیرت دارد روی مامِ وطن! محمدعلی جعفری یکشنبه|۱ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir
📌 مراسم امشب هیات به شلوغی مراسم‌های قبلی نیست. با این حال تا چشم کار می‌کند دختر و پسر و زن و مرد توی مسجد نشسته‌اند. وسط مراسم، عکسی از علی می‌گیرم و می‌فرستم برای خاله‌زاده‌‌اش. حالا چرا برای او!؟ چند دقیقه بعد زیر عکس برایم می‌نویسد: حالا توی این هاگیر واگیر واجب بود برید؟ از جنگ می‌ترسد. نمی‌دانم با فرستادن عکس "فاز ما نمی‌ترسیم برایش برداشته‌ام یا...؟" نه، منظورم این نبود. از خودم می‌پرسم واقعاً آمدن‌مان واجب بود؟ مگر نه اینکه احتیاط شرط عقل است! به دور و برم نگاه می‌کنم. پس چرا این‌ها که آمده‌اند مثل بقیه شرط عقل را به جا نیاورده‌اند؟ من چرا احتیاط نکرده‌ام؟ با همسرم و یک دختر ده ساله و یک پسر پنج ساله آمده‌ام که چی؟ که چه بگویم؟ یعنی بی‌احتیاطی کرده‌ام؟! صدای عمو را می‌شنوم. برای بچه‌ها از حمله صهیونیست‌ها به شهر و شهدای حمله می‌گوید. از یکی از خادم‌های هیات که پیکر برادر شهیدش هنوز زیر آوار حمله دشمن باقی مانده است؛ با این حال امشب به هیات آمده است. با خودم فکر می‌کنم همین الان اگر یکی از همین ریزپرنده‌ها که می‌گویند، یکهو سر و کله‌اش پیدا شود و روی سقف مسجد فرود بیاید چه؟! اعتراف می‌کنم که من نه بی‌باکم و نه خیره‌سر. ادعایم نمی‌شود. از اینکه بگویم "وحشت می‌کنم" هم نه می‌ترسم و نه خجالت می‌کشم. به وقتش من هم آدم احتیاط‌کاری هستم؛ اما... اما... دنبال دلیلی برای آمدنم می‌گردم. محمد هادی شمس‌الدینی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir
📌 بچه‌ها توی مسجد دم یا حسین گرفته‌اند و همراه با نوحه‌خوان دارند سینه می‌زنند. علی را می‌فرستم جلو تا سینه بزند. پنج‌سال بیشتر ندارد. پس‌فردا شب اول محرم است. محرم امسال شاید از توی روضه‌ها یک چیزهایی سر در بیاورد. همیشه دوست داشتم خدا به من پسری می‌داد تا محرم‌ها لباس مشکی تنش می‌کردم و پیشانی‌بند قرمز به پیشانی‌اش گره می‌زدم و می‌فرستادمش وسط سینه‌زنی. هروله کند و سینه بزند و اشک بریزد. اما... اما.... هنوز دنبال دلیل می‌گردم و از پس‌فردا روضه‌خوانی‌های ماه محرم شروع می‌شود. حالا که فکرش می‌کنم شاید بتوانم دلیلی پیدا کنم. به صورت‌های معصوم آدم‌های توی مسجد نگاه می‌کنم. به همین بچه‌های پنج و هفت و نه ساله و به پدرها و مادرهاشان. خودم را نمی‌گویم؛ اما به آدم‌های دور و برم که نگاه می‌کنم؛ می‌بینم آن‌ها بیدی نیستند که به این بادها بلرزند. به وقتش احتیاط می‌کنند؛ اما آرزوها و امیدهایی دارند که قرار نیست وزش هر تندبادی آن‌ها را با خود به دیار نیستی ببرد. طوفان هم که بیاید این مردم هنوز پا برجا هستند و به امید و آرزوهایشان زنده‌اند و زنده می‌مانند. پس‌فردا شب اول محرم است. محمد هادی شمس‌الدینی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 آقا به خدا ما قبل آتش بس شلیک کردیم، الان تازه رسیده. صد دفعه بهشون گفتم از.... موشک نزنید! برادرها گوش نکردن! محمد حیدری سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 خسته از کار و تنش های روحی این روزها، رسیدم به خانه. حتی حال نداشتم شام بخورم. ناهار هم نصفه نیمه رها کردم و خودم را رساندم به کلاس عصر. امروز انگار کوه کنده بودم. جسم آدم با خواب و استراحت روبه راه می‌شود اما مغزش نه. انگار حمله امروز دشمن به یزد خیلی برایم سنگین بوده! روحم پر می‌کشد کنار پیکر شهدای این واقعه. دل‌نگران و مضطربم و مدام می‌گویم خدا کند اسامی‌شان را که اعلام کردند حداقل من نشناسم‌شان! توی مغزم دارم با لاله‌های پرپر امروز صحبت می‌کنم: در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت! دارم فکر می‌کنم الان مادر این شهدا، همسران و فرزندانشان چه حالی هستن؟ خب حالا از خودم می‌پرسم؛ شهدا به خاطر امنیت ما رفتند، آیا ما هم وظیفه خودمان را درست انجام می‌دهیم؟! مهدیه یزدانی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 همسر شهید وسط گریه‌هاش گفت: حمیدرضا، عروس‌مان رو خیلی دوست داشت. به تازگی با پسرم ازدواج کرده بود. شب آخر حمیدرضا توی اتاق خوابیده بود که پسر و عروس‌مان آمدند. بلند شد و تا نیمه‌های شب باهاشون حرف زد و دیدنی کرد. صبحش آماده‌باش بود. رفت. لباس‌های نویی رو که خریده بودم آماده کردم. لباس‌های حمیدرضا رو هم اتو کردم. برای استقبال از پدر و مادرم که از حج برمی‌گشتند آماده می‌شدیم. فقط باید یک دسته گل می‌خریدیم و می‌رفتیم به استقبال. اما.... حالا دیگه این لباس‌ها رو نمی‌خوام ببینمشون! مهدیه یزدانی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir
📌 صدای مارش مثل همیشه تلویزیون خانه روی شبکه‌ی پویاست‌. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. حرفمان با پدر بر سر خرید لباس محرم بود. کجا جنس بهتری دارد؟ صدای مارش نظامی از توی گوشی دلشوره به دلم انداخت. شنیدنش آن هم از مغازه ترس داشت. یک دانگ حواسم پیش بابا بود و پنج دانگ بقیه اش پی فهمیدن دلیل این موزیک. قبل از پرسیدن من، محکم و پرانرژی گفت: ایران قطر رو زده. قطر؟! جنگ چه ربطی به اونا داره؟ پایگاه آمریکا رو زدیم. شنگول از شنیدن خبر، نفهمیدم چطور تلفن را قطع کردم. زدم شبکه‌ی یک. منتظر بیانیه بودم. نمی‌خواستم کلمه ای از آن را دیر بشنوم. نماز عشا را جلوی تصاویر آتش بازی موشک‌های خودی بستم. وسط تسبیحات حضرت زهرا، آیه‌ی آغاز متن نیروهای مسلح خوانده شد. خون توی رگهایم تندتر می‌رفت سمت مغز. عبارت « پایگاه العدید، مهمترین پایگاه آمریکا توی غرب آسیا»، ابر چشمهایم را مچاله کرد. زینب پنج ساله ام مرا زیر ذره بین داشت. برای چی داری گریه میکنی؟ یزد رو زدن؟ با گوشه‌ی چادر نمازم چشمهایم را خشک کردم. با صدای گرفته جواب دادم: نه مامان. ما زدیم. یادته گفتم ما قوی هستیم؟ ببین! اینا موشک‌های ماست. آمریکا رو زده. چشم‌هایش گرد شد. ته نگاهش، قوت قلبش را لو می‌داد. ✍️ خانم دینوی سه‌شنبه|۳ تیرماه ۱۴۰۴| 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd @artyazd_ir