📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌#روایت_معراج
جوانها یکسر میآیند پای تابوت. حس و حالشان یک جورهایی غیرتیتر از بقیه است. همینجا برای آیندهشان برنامهریزی میکنند. متن عهدنامه را میبندند.
شایدم دیالوگ رضاپروانه میچرخد دور سرشان: "اینا که با ما دشمنن خیلی نامردن، خیلی زیادن، خیلی بیمعرفتن، خیلی بیرحمن! ولی ما داغ دیدیم. زور داغ خیلی زیادتره! آتیششون میزنیم!"
محمدعلی جعفری
نویسنده کتابهای جاده کالیفرنیا، عمار حلب، تور تورنتو، قصه دلبری، تاوان عاشقی و ...
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
زیارت عاشورا میخواند. بدون توجه به غوغای خیابانهای اطرافش. چقدر این پیرمردها را دوست دارم. به سنی رسیدهاند که هر کاری که دوست دارند و میدانند درست است را انجام میدهند.
فرقی هم بین آنچه او میگوید و دیگران فریاد میزنند نیست.
مجری تشییع میگوید مرگ بر اسراییل.
پیرمرد میگوید: لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً و...
مهم این است که بدانی در چه زمانی داری لعنت میکنی.
پیرمرد چشمان قوی دارد. تابوت شهدا که به مقابلش میرسد، نگاه به اسامی روی تابوت میاندازد و به نیابت از هر شهید، سلام میدهد.
_ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ...
محمد حیدری
روایتنویس و نویسنده یزدی که برای روایت تشییع شهدای اقتدار ایران به تهران رفت.
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #شهید_مصطفی_موحدی
این قربانی را از من بپذیر یاحسین
_ پدرشهید مصطفی موحدی جهت اقامه ی نماز بیایند. آقای موحدی؟!
صدایی از پشت بلندگو چندین بار پدرشهید را فرا میخواند.بالاخره پس از دقایقی آقای موحدی آمد اما نه با پاهای خودش! دونفر زیربغلهایش را گرفتهاند.
پدر است دیگر. داغ جوان دیده! چه توقعی میشود داشت؟!
نماز که تمام شد نوای لااله الا الله و یاحسین در گلزار میپیچد. تابوت شهید در حصار پرچم ایران بر روی دستان جمعیت جلو میآید و کنار آرامگاه همیشگیاش روی زمین میگذارند. وداع آخر خانواده و آشنایان است!
صدای ناله و فریاد ها بلند میشود.
مادرشهید بلند و رسا میگوید:
_ این قربانی را از من بپذیر یاحسین(ع)
خواهرش اشک میریزد.
اما پدر...
در این لحظات نگاهش مات مانده بر پیکر تک پسرش!
چه آرزوها که برای مصطفایش نداشته!
حتما مانند دیگر پدرها انتظار آن را میکشید تا دو ماه دیگر سربازی پسرش تمام شود و بگوید پسرجان دیگر برای خودت مردی شدهای! الان وقتشه برایت آستین بالا بزنیم...
تا بخواهم افکار هجوم آورده به مغزم را پس بزنم سنگهای لحد را چیدهاند. نوبت به ریختن خاک که میشود خانم ها را از قبر دور میکنند. یکی با دست هایش و دیگری با چشمان غمبار و به اکراه با بیل خاک میریزد.
مردی که حال بالای قبر جوانش شکسته تر از قبل فقط نظاره میکند؛ از نگاهش میشود خواند که در دلش چه غوغاییست؛ شاید میخواهد بگوید آرام تر...آرام تر خاک بریزید...
بگذارید برای آخرین لحظات جوانم را بیشتر ببینم اما حیف که جانی نمانده تا کلام دلش را به زبان بیاورد، فقط میتواند با چشم هایش مصطفی را برای آخرین بار بدرقه کند.
فاطمه فتوحی
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ |#یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
#روایت_معراج
مادر شهید مسعود عسگری میخندد که شهید حاجیزاده بهم میگفت: "شیرزن!"
از روز اول، تیم روانشناس و مشاور آوردهاند برای کمک به خانواده شهدا. وقتی برای دلداری و آرامکردن خانوادههای شهدا میروند بعضی از خانوادهها به مشاوران میگویند: "شماها ما رو درک نمیکنید!"
آنوقت مادر شهید عسگری را صدا میزنند، میگویند: "حاجخانم کار خودته"
به مادر و خواهر و همسران شهیدی که بیتابی میکنند خودش را معرفی میکند.
_ پسرم در سوریه شهید شده، سه ماه بعدش مادرم فوت کرد، دو سالِ قمری بعدِ شهادتِ پسرم، برادرم شهید شد، دوسال بعدش هم پدرم فوت کرد!
مادر شهید عسگری میگوید: "همذاتپنداری میکردند. میفهمیدند نفسم از جای گرم بلند نمیشود و شعار نمیدهم."
برای خانوادههای شهدا تعریف میکند: "یک سال و نیم بعد از شهادت مسعود، بخاطر ماجرایی که پیش آمده بود تا دوهفته لباس و عکسهای پسرم را بغل میکردم و گریه میکردم. همسر شهیدی مسعود را در خواب دیده بود. گفته بود یک پیغام به مادرم بده که با عکس و لباسهایم گریه نکن، عذاب میکشم! میگفتم شهید زنده است؛ پوسته دنیاییاش صدمه دیده که الان از تنش درآورده! لباس جدید یعنی بدن برزخی دارد. شهید زنده، حاضر و ناظر است. گریه و بیتابی شهیدتان را اذیت میکند!"
محمدعلی جعفری
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_محرم
📌#حسنیه_ایران
اُمتی مثل عقاب (۱)
همین که پا توی هیأت میگذارم، محو دکور پشت منبر میشوم. توی ذهنم یک لایک به طراح و مجریاش میدهم. دکورهای هیأت انصار ولایت، هر سال و در هر مناسبت چیزی برای غافلگیری دارند.
دو طرف منبر دو قاب از دو آیه قرآن کریم به تصویر کشیده شده است. قاب سمت راست تصویری از آیه "شجرة طیبة" همراه با صلوات بر پیامبر و آلالله است و قاب سمت چپ لعن آل امیه است و تصویری از آیه "شجرة ملعونة."
قاب "شجرة ملعونة" خیلی دارک و مثبت سیزده است. تصویری از جمجمه انسان و سر مار و ... آن هم به رنگ زرد و نارنجی که یادآور مرگ و نیستی است. با خودم فکر میکنم اگر طراح به جای گلهای شجرة ملعونة ستاره شش پَر صهیونیسم را کار میکرد بهتر بود و مناسبتیتر.
بالای منبر عبارت "مع الحسین ابدا" نقش بسته است. دست آخر چشمم به تصویری میافتد که شبیه طومارهای قدیمی است. در آن جملاتی به خط عبری نوشته شده است.
ادامه دارد...
✍️محمدهادی شمس الدینی
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_محرم
📌#حسنیه_ایران
ادامه از پست قبلی:
اُمتی مثل عقاب (۲)
از عبارت فارسی بالای خطوط عبری میفهمم آیاتی از باب ۲۸ سِفر تثنیَه تورات است. کنجکاو میشوم بدانم معنای آیات چیست؟ به سرعت توی گوگل جستوجو میکنم.
آیه ۲۵: "و یَهُوَه تو را پیش روی دشمنانت مُنهَزم خواهد ساخت. از یک راه بر ایشان بیرون خواهی رفت و از هفت راه از حضور ایشان خواهی گریخت و در تمامی ممالک جهان به تلاطم خواهی افتاد."
آیه ۲۶:"و بدن شما برای همه پرندگان هوا و بهایم زمین خوراک خواهد بود و هیچکس آنها را دور نخواهد کرد."
آیه ۴۹: "و یَهُوَه از دور یعنی از اقصای زمین امتی را که مثل عقاب میپرد بر تو خواهد آورد امتی که زبانش را نخواهی فهمید."
با خودم میگویم: "این هم بخش مناسبتی که توی دکور دنبالش میگشتی. این همان چیزیه که از یه هیأت ضد صهیونیستی انتظار میره. دیگه چی میخوای؟" در حالی که خندهای کَجکی روی صورتم مینشیند و احساس میکنم چیزی توی دلم غَنج میزند به این فکر میکنم: "هرچند یهود به دنبال دور کردن بچهشیعهها از قرآن هست، عوضش ما شیعهها باید جوانهای یهودی رو بیشتر به خواندن تورات تشویق کنیم. اصلاً بد نیست از حفظ موضوعی آیات شروع کنیم. مخصوصاً آیات باب ۲۸ سِفر تثنیه. آخه حیوونکیها حفظ کل تورات محاله براشون. چون بعید میدونم عمرشون قد بده بتونن کل تورات رو حفظ کنن."
✍️محمدهادی شمس الدینی
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_محرم
📌#حسنیه_ایران
غیرت کشیدن
حاجی یک ماه پیش رفته بود لبنان. برای دیدار با برادران حزبالله و روحیه دادن به جانبازان عملیات معروف به پیجر. همانهایی که چشم و دستهایشان را از دست داده بودند.
حالا حاجی وسط روضه عمه سادات، خاطرات آن سفر به یادش آمده است:
"جانباز لبنانی برایم تعریف میکرد: یه شب که روی تخت بیمارستان بودم و همسرم هم پیشم بود، دشمن شروع به بمباران منطقه کرد. به همسرم اصرار کردم که به خونه برگرده. غیرتم اجازه نمیداد اونجا زیر بمباران بمونه.
همون شب خواب دیدم توی صحرای کربلام. تا چشم کار میکرد مرد جنگی ایستاده بود. وسطشون هم یک خانمِ تک و تنها بود که جنگجوها دورهاش کرده بودن. همون توی خواب یه صدایی شنیدم که بهم میگفت: میخوای غیرتی بشی سر زینب غیرتی شو."
خاطره حاجی که به اینجا رسید هق هق گریهها توی مجلس بلند شد.
✍️محمدهادی شمس الدینی
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_محرم
📌#حسنیه_ایران
شب چهارم؛ عون و محمد
"بهش گفتم: حاجخانم، میشه برای مادرها و زنهای ایرانی یه پیغام بدی تا وقتی که برگشتم ایران به گوششون برسونم."
لابد حاجی این یک ماه که از لبنان برگشته خیلی صبر کرده تا یک موقعیت مناسبی دست بدهد و این پیغام را به گوش زنها و مادرهای ایرانی برساند. و حالا بعد این مدت انگار وقتش رسیده است. آن هم درست شب چهارم محرم که شب روضه عون و محمد، فرزندان زینب کبری است.
حاجی از روی منبر صدایش را میبرد بالاتر تا پیغام را بلندتر به گوش زنهایی که به هیأت آمدهاند برساند:
"میدونی این خانم لبنانی چی بهم جواب داد؟ گفت: به مادرهای ایرانی بگو اگه میگن که پیرو حضرت زینب هستن، باید زینبی زندگی کنن. باید زینبی رفتار کنن. پرسیدم: مادر، یعنی چی زینبی زندگی کنن؟ جواب داد: یعنی مادری که دو تا پسر داره اینجور نباشه که اگه یکیشون رو توی راه خدا داد، اون یکی رو قایم کنه و برای خودش نگه داره. نَگه این یکی باشه عصای پیری و کوریم. آخه زینب هر دو پسرش رو فدای اباعبدالله کرد. محمدش که شهید شد، عونش رو هم خودش راهی میدان کرد."
حاجی صدایش را لابهلای گریه مردم پایین میآورد و تیر آخر را رها میکند: "این خانم لبنانی که این پیغام رو داد، دو تا از پسرهای خودش از شهدای حزبالله لبنان هستن."
✍️محمدهادی شمس الدینی
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ما عصای موسی داریم!
دقیقاً دوم آبان چهل سال قبل، خطیب نماز جمعه تهران جمله عجیب و البته غریبی را میگوید: «عصای موسی در اختیار ماست!» فهم آن جمله شاید برای مردم آن زمانه و من که فیلم آن را در این ایام جنگ ایران با اسرائیلیان دیدم سخت بود. چوب درختی در دست رسول خدا به اژدها تبدیل میشود، سحر فرعونیان را میبلعد و دریا را میشکافد! آن معجزه چه ربطی به ما دارد؟! ولی مطمئن هستم که حکیم فرزانه ما تبیین غلط نمیدهد. برای پاسخ این سؤال با خودم کلنجار میرفتم تا اینکه خداوند تصاویر راهپیمایی جمعه خشم و نصر را مقابل چشمانم قرار داد. شاید همین باشه! و در مراسم تشییع پیکرهای شهدای اقتدار در هفتم تیر ۱۴۰۴ به یقین رسیدم.
بله درسته! اسرائیل در این جنگ بسیار روی قشر به اصطلاح خاکستری و نسل Z و چی و چی حساب باز کرده بود. ورق برگشت، بهتر است بگویم خدا ورق را برگرداند؛ از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، راستی و چپی، روشنفکر و سنتی و ... آمده بودند. احمقهای یهودی معتقدند که «یدُ اللَّهِ مَغْلُولَه» اما خداوند نشان داد که «یَدُ اللّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِم» قلوب انسانها دست اوست! همان ها که تا دیروز میگفتند: اسرائیل با پشتوانه تمام دنیا، می تواند دو روزه ایران را با خاک یکسان کند؛ حالا با شنیدن آتش بس، ناراحت می شوند! بله! خدا به سرعت سیرت این مردم را تغییر میدهد همچنانکه سیرت عصا را تغییر داد و از آنها اژدهایی میسازد که با فرعونیان زمانه و سحر ساحرانشان در میافتند.
ایران وادی طور شده است و خداوند نزدیک است، «إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ». در این صحنهها دیدیم که چه کسی این مردم را احیاء کرد که میخروشند به سوی شکافتن دریا. آری! «موسی جلودار است و نیل اندر میان است». طبق این برنامه، یک خبر خوش برای این ملت خدایی! رهبر جبهه مقاومت، سیدعلی خامنهای ادامه میدهند: «ید بیضاء در اختیار ماست!» و من با خود میگویم: شاید خداوند آن را در کلاس بعدی رونمایی کند!
✍️محمدحسین فیاض
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
#روایت_معراج
اینجا صدایش میزنند: "مامانبغدادی". خواهر سهشهید است و همسر شهید یحیی سیدی. بعد از ۳۰ سال پیکر شوهر شهیدش برگشته. از دفاع مقدس خانهشان پشتیبانی جبهه و جنگ بوده.
دلقرص میگوید: "زخمهای شوهرم را خودم پانسمان میکردم؛ شوهرم میگفت زودتر خوب شدم چون تو ازم پرستاری کردی. پرستار نبودم؛ تجربه نداشتم. کتفش رو ترکش برده بود. زخمها را میتراشیدم و پانسمان میکردم."
روز اول حمله رژیم صهیونیستی؛ غسالخانه مستاصل میشود. شیرزن میخواستند برای اینکه روی خانمها را باز کنند. ذهنشان میرود سمت مامانبغدادی.
هر روز با غسل شهادت، از شهریار میکوبد میآید معراج شهدا. که برای شهدا مادری کند و به خانوادهشان دلداری دهد.
محمدعلی جعفری
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
#روایت_معراج
پدر مادرها بوی بچهشان را میشناسند. از راه دور ذهنش را میخوانند. تو چشم بچه که نگاه کنند حرف دلش را میفهمند.
لعنت بر ظالم! چه بر سر نعش جوان آمده؟ تکههای بدن کجا پرتاب شده یا سوخته و خاکستر شده؟ پدر با پارهای از جسم جوانش یکهفته حیران و مستاصل و منتظر است. نمیداند بقیه پارههای جگرش کجایند؟ نمیداند چیزی اصلا مانده که منتظرش باشد یا نه؟!
کاش حالا که وطن داغدار است او هم از این بلاتکلیفی دربیاید. کاش حالا که بقیه پیکر شهیدان را پرچم میپیچند او هم بتواند نوحه بخواند: «جوانان بنیهاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید!»
خادمهای غسالخانه لبگزیده میگویند باید بروند آزمایش DNA، امید که گره از کارشان باز شود. ماندهام چهجوری میخواهند خبر ببرند برای مادر!
محمدعلی جعفری
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پناهی از جنس عشق
در میان غوغای جنگ و آوارگی، وقتی شهرهایمان رنگ خاکستر به خود گرفت و صدای انفجار، لالایی شبهایمان شد، تنها یک چیز در دلم فریاد میزد: «نجات». نجات هموطنانم، نجات انسانها. نه تفنگی در دست داشتم و نه قدرتی برای تغییر معادلات جنگ. اما دلی داشتم که برای همنوعانم میتپید و خانهای که میتوانست پناهگاهی امن باشد.
اقامتگاهمان در بافت سنتی شهر جهانی، محلی شد برای اسکان رایگان کسانی که مجبور به ترک خانههایشان شده بودند. هر کدام قصهای داشتند، قصهای از درد، ترس و امید. در میان این مسافران ناخوانده، چهرههای آشنایی هم به چشم میخورد؛ مهمانهای قدیمی که روزی برای تفریح و استراحت به اینجا آمده بودند و حالا جنگ، آنها را دوباره به این مکان بازگردانده بود.
دیدنشان، قلبم را به درد میآورد. اما نمیخواستم این درد، به آنها هم منتقل شود. باید قوی میبودم، باید امید میدادم. برای همین، تمام تلاشم را میکردم تا لحظاتی هر چند کوتاه، آنها را از فضای جنگ دور کنم. فیلمهای شاد میگذاشتیم، از خاطرات بچگیمان برای هم میگفتیم و سعی میکردیم با خندههایمان، صدای جنگ را برای لحظاتی خاموش کنیم.
یادم نمیرود، یک روز پدر و مادرم حیاط خانه را به یک پیکنیک کوچک تبدیل کردند. بوی جوجهکباب تمام فضا را پر کرده بود و خندههایمان، بلندتر از همیشه به گوش میرسید. مهمانهای تبریزیمان هم آستین بالا زدند و با پختن آش دوغ، عطر و طعم جدیدی به سفرهمان بخشیدند. در آن لحظات، انگار نه جنگی بود و نه آوارگی؛ فقط صفا و صمیمیت بود و عشق.
من روحیهٔ حساسی دارم. همیشه وقتی مهمانها از پیشم میروند، دلم میگیرد و اشکهایم سرازیر میشوند. اما این بار، به خودم قول داده بودم که قوی باشم. تا وقتی آنها به من نگاه میکنند، باید حس امید را در دلهایشان زنده نگه دارم. و چه لذتی داشت دیدن اینکه میتوانم در مقابل اشکهایشان لبخند بزنم و به آنها اطمینان دهم که دفعهٔ بعدی، در صلح و شادی همدیگر را خواهیم دید.
پدر و مادرم، با تمام وجود جهاد کردند. با وجود شرایط مالی نه چندان مناسب، از همان حداقلها به همنوعان خود بخشیدند. یک روز، یکی از مهمانها که فهمیده بود اسکان رایگان است، بغض کرد و با صدایی لرزان گفت: «من باید مبلغی بپردازم.» هرچه اصرار کرد نپذیرفتیم ولی به نظرم این، قشنگترین لحظه بود؛ لحظهای که نشان میداد هنوز هم انسانهایی هستند که قدر محبت را میدانند و نمیخواهند سربار دیگران باشند.
پدرم همیشه میگوید: «جنگ فقط تفنگ دست گرفتن نیست. همین بیماریها و نبود داروها هم خودش یک نوع جنگه. اگر به جنگزده اتاق میدهیم، به بیماری هم که بضاعتی ندارد، باید کمک کنیم. مهم دست گرفتن و کنار هم بودنه.» و این تنها کاری بود که در آن لحظات از دستمان بر می آمد.
ما در آن روزهای سخت، نه تنها پناهگاه جسمی، بلکه پناهگاهی از جنس عشق و امید برای هموطنانمان فراهم کردیم و این، بزرگترین افتخار زندگی من است.
نگار عباسی
دوشنبه| ۹ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd