#روایت_معراج
از این پایینشهریهای تهران است و لوطی و داشمشتی حرف میزند. از روز اول آمده پای کار غسل و کفن شهدا. میگوید: مرام اینه زیرزمینی عمل کنم. اون پشتمشتا!
شغلش را میپرسم. کارخانهدار است. میخندد: ماهی صدمیلیون درآمدم بود گذاشتم رفتم سوریه ماهی سه میلیون و نهصد حقوق میگرفتم! الانم همین است!
پلاک گردنش را نشان میدهد. میگوید: خوشحالم دوباره تو شرایط جنگی شهدا منو به بازی گرفتن!
محمدعلی جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
#روایت_معراج
🔘 صورتش پوست انداخته. سوخته.
میپرسم: چهکار میکردی؟ میگوید: روزهای اول زیاد شهید میآوردند. حواله خدا بود افتاد گردنم. آبروداری میکردم. نمیگذاشتم پیکری زیر آفتاب بماند!
محمدعلی جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
#روایت_معراج
تاریخ یک جایی متوقف شد! تسلیم شد. سکوت کرد. یک جایی در غروب! در یک سراشیبی! کنار یه گودال! بدنهایی پارهپاره و درهم ریخته! نشد کسی برود شناسایی. نشد کسی برود تدفین!
تاریخ اما گاهی تکرار میشود برای یادآوری آن نیم روز... آن سرخی زمین! برای آنکه بگوید حق پیروز میشود! برای آنکه دنیا بداند ما پیرو اصحاب سیدالشهدا هستیم!
مثل همین چند روز. بدنهای به هم ریختهای که معلوم نبود هر تکهاش مال کدام شهید است. برای هر پاره بدن آزمایش DNA جداگانه انجام دادهاند. اینجا شهدایی شناسایی شدهاند با دوسه جوابِ DNA مشابه! یعنی تکههای پاره تنش دور از هم تفحص شده!
محمدعلی جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
#روایت_معراج
⭕️ این روایت را بفرستید برای کسی که در دلش شک دارد به #مرگ_بر_اسرائیل و #مرگ_بر_آمریکا
🔘 بدن سوخته را چگونه به مادر و خواهر شهید نشان بدهند؟! مادرشان مسن است. دختر میگوید من میروم. خُدام بهانه میآورند پروتکل است فقط یک نفر میتواند برود داخل.
🔘 دلش را ندارم. دم در غسالخانه میایستم. خدام تندتند با پنبه پیکر را میپوشانند. خواهر میرسد بالای سر برادرش. خانمی گلِ پرپر میپاشد روی پیکر که حواس خواهر را پرت کند. خواهرشهید جیغ میکشد. قربانصدقه میرود. خال صورت را نشان میدهد که خودش است!
🔘 مادر شهید پشت در التماس میکند پسرش را ببیند. زیر بغل خواهرشهید را میگیرند میبرند بیرون. دم در مینشیند. خدام سریع بند کفن را میبندند و پرچم میکشند.
🔘 تابوت را میبرند برای وداع خانواده. خواهرشهید نمیتواند روی پا بایستد. چهاردستوپا میرود سمت تابوت. خادمی طاقت نمیآورد. متوسل میشود. روضه میخواند. روضه خواهری بالای گودال!
محمدعلی جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
هنوز هم جای دختر سه ساله، رو شانهی علمدارهاست...
#تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
دیوارنگاره میدان انقلاب اسلامی تهران امروز با عکس شهدای اقتدار ایران مزین شده بود
#تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌#شهید_صالح_بنا_هنزایی
رنگینکمان شهدا
تشییع پیکر سرگرد صالح بنا هنزایی است. به خودم میگویم: "بیمعرفتیه که به تشییع این شهید نرم." نروم چون شهید فراجاست و سپاهی یا بسیجی نیست؟ مگر بین شهید با شهید دیگر فرق هست؟
نمیخواهم به این فکر کنم که رسانهِ سلیبریتیساز دست از سر شهدا هم برنمیدارد و اینجا هم دلش میکِشد که با شهدا و خانوادههاشان همان کند که با دیگران میکند؛ اما انگار رسانه کار خودش را کرده است. هرچه نگاه میچرخانم به جز چند نفر، از آنهایی که برای تشییع شهید سلطانی آمده بودند خبری نیست. چند روز پیش همینجا مراسم تشییع و تدفین سردار سلطانی از شهدای سپاه الغدیر یزد بود.
همینکه به گلزار شهدای خلدبرین میرسم، تابوت و مردم و گروه موزیک فراجا سرازیر میشوند. چند دقیقهای که از مراسم میگذرد تازه میفهمم که چقدر اشتباه کردهام! اتفاقاً این تشییع خیلی با تشییع قبلی فرق میکند. از آدمهایی که برای تشییع آمدهاند و همرزمان شهید و شعارهاشان گرفته تا صاحبعزاها و سر و ظاهر و سوگواریشان همگی با هم فرق میکند. حتی خود شهدا هم با هم فرق میکنند؛ اما با خودم فکر میکنم: "چه غم! اصلاً همین تفاوتهاست که نماد مردمی بودن دفاع ماست." در روایتِ یکسان شهدا خیری نیست. رنگینکمانِ کسانی که پای وطن ایستادهاند به تعداد رنگهایش زیباست. یک رنگ زدن به همه جامعه، خدمت نیست. یادم هست سالهای پیش به همین گلزار شهدا یک رنگ زدند و اسمش را گذاشتند: "طرح یکپارچهسازی مزار شهدا"
یک به یک تفاوتهای دو تشییع را در نظر میآورم و با خودم فکر میکنم: "درست که زندگی شهدا با هم فرق میکند؛ اما ما نباید بینشان فرق بگذاریم."
محمدهادی شمس الدینی
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌#شهید_صالح_بنا_هنزایی
شهیدِ صالح
بعد از تدفین، پرچم ایران را روی خاک مزار میکشند. خانواده شهید دور قبر مینشینند. یکی از زنها به سر و سینه میزند و شیون میکند: "شهید صالحِ پَرپَر، شهید صالحِ پرپر." پدر شهید پایین قبر روی یک تکه سنگ مینشیند. سرش را به عصای دستش تکیه میدهد و خیره به عکس شهید زیر لب نجوا میکند.
یکی از همرزمهای سرگرد شهید جلو میآید و به خانمی که سر قبر بیتابی میکند میگوید: "حاجخانم، من همرزم صالح هستم. به خدا انتقام صالح رو میگیرم." بعد هم همانطور که با حرکت دست و انگشتهایش حرف میزند میگوید:"حاج خانم، دعا کنید منم شهید شم."
✍️محمدهادی شمس الدینی
📸مجید جراحی
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌#شهید_صالح_بنا_هنزایی
به نام پدر
فامیلها سعی میکنند پدر شهید را از سر مزار بلند کنند. پیرمرد به عصایش تکیه میکند و نیمخیز میشود. انگار همزمان توی ذهن همه آنهایی که دور مزار ایستادهاند میگذرد: "الحمدلله که پدر شهید با شهادت پسرش کنار آماده." ولی پیرمرد زانوهایش راست نشده خودش را با صورت پرت میکند روی خاک مزار. نه، پرت کردن وصف دقیقی نیست. باید بگویم: پیرمرد خودش را با صورت روی خاک مزار ول میکند. این را از حالت دستها که عمود بر بدنش افتاده و صورت بیجانی که مماس خاک قبر شده میگویم. از من اگر بپرسید میگویم: "پدر شهید همانجا پای مزار پسرش جان داد. آن کسی که امدادگرهای هلال احمر از روی خاک بلند کرد شبحی از پیرمرد بیشتر نبود."
✍️محمدهادی شمس الدینی
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌#شهید_صالح_بنا_هنزایی
خداحافظی طولانی
پیرزن ناله میکرد و روی پایش میکوبید: "صالح، خداحافظ. من دارم میرم مادر. خدا نگهدارت باشه. من که دیگه پا ندارم بخوام هی این راه رو بیام و برم. خداحافظ صالح." مادرِ همسرِ شهید بود. داشت با شهید وداع میکرد. زندگیشان تهران بود، غصه این را میخورد که چطور دوباره بیاید بالاس سر مزار شهید.
✍️محمدهادی شمس الدینی
📸مجید جراحی
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
من عاشق برنامهریزیهای خدا هستم. یهوییاند، قاطع و غیر قابل پیشبینی.
پنجشنبه سه هفته قبل، با اقوام نشستیم دور هم. چایی خوردیم و راجع به اینکه مراسم چهلم آقاجون چطور برگزار شود، گپ زدیم.
جمعه همان هفته، جنگ شروع شد در ناجوانمردانه ترین حالت ممکن. دوباره با اقوام نشستیم، چایی خوردیم و تصمیم گرفتیم مراسم چهلم لغو شود.
و حالا در حالی که برای مراسم چهلم آمده بودیم، ناگهان خودم را در وسط تشییع شهدای تهران یافتم که هم قدم با مردم عزادار قدم میزدم.
خودم هم نمیفهمم چه شد که اینجا ایستادهام. در حالی که الان باید یزد باشم، درگیر دانشگاه و نمرات، سرکار باشم و مشغول سر و کله زدن با دانشآموزها. و هزاران دغدغه کوچک و بزرگ، کم اهمیت و مهم.
اما اینجا ایستادهام وسط خیابان انقلاب و تنها دغدغهام شهدایی هستند که ما تمام دغدغهشان بودیم. من عاشق برنامهریزیهای خدا هستم.
محمد حیدری
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
تیغ آفتاب بر سر مردم میتابد. هر کسی برای پناه گرفتن از شر آفتاب، به جایی پناه برده است.
بعضیها اینجور عکس شهدا را گرفتهاند تا سایهبان باشد. این شهدا تا بودند مدافع مردم در برابر دشمنان بودند.
حالا که رفتند، عکسشان هم مدافع مردم شده در برابر آفتاب.
محمد حیدری
یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd