eitaa logo
روایت دارالعباده
112 دنبال‌کننده
158 عکس
32 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین: @Ab_gholamii
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 گفت‌وگوهای پدر، پسری جلوی مردم همیشه رسمی است. غرور مردانگی اجازه نمی‌دهد راحت و خودمانی حرف بزنند. کاروان شهدا از راه می‌رسد. چشمانم به نوشته‌ای مشترک روی تابوت‌ها قفل می‌شود‌: ای کاروان شهدا، سلام مرا به پسرم برسانید. پدر شهید مدافع حرم، سردار محمدرضا بیات همین. دو خط رسمی که پشتش سالها فراق و حرف نگفته باقی مانده است. محمد حیدری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 تیپش آدم را می‌برد وسط فیلم قیصر. می‌گفت دشمن نامرده. سردارهامون رو نامردی زد. جنگش نامردیه، مذاکرش هم برا گول زدنه. باید بزنیم. جوری بزنیم که دیگه بلند نشه. جلوی چشمم، قیصر در حالی که دستش را انداخته روی زانویش، می‌گوید: نظام روزگاره، یعنی این روزگاره، خان‌دایی؛ نزنی، می‌زننت. محمد حیدری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 حرف و حدیث‌ها راجع به این جنگ زیاد است. عده‌ای آن‌ را نتیجه چهل سال شعار و جنگ طلبی جمهوری اسلامی می‌دانند و طرف دیگر آن را یک جنگ آخرالزمانی و مقدس. در نظر من اما این جنگ به پا شد تا معیار شرافت باشد. عین همین جمله‌ای که در عکس نوشته. حالا این ما هستیم و فلسطین. ملاکی برای حق و باطل، شرافتمند و بی شرف. و چه افتخاری دارد که سرداران ما جای آن مدال‌های فلزی که همه ژنرال‌های دنیا به لباس می‌زنند، شرافتمندانه مدال‌ دفاع از فلسطین و قدس شریف را به گردن آویختند و سر فدا کردند. محمد حیدری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
25.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 اولین شب حمله رژیم صهیونیستی به ساختمان‌های تهران، هیدا شهید می‌شود. دختری چهارساله. به‌همراه پدر و خواهرش. مادرش هم مجروح و بستری می‌شود. در همسایگی یکی از دانشمندان هسته‌ای زندگی می‌کرده‌اند. از هیدا تیکه‌ای استخوان سوخته غسل و کفن داده می‌شود. روز اول محرم عموی هیدا می‌آید معراج. بخشی از پیکر هیدا را پیدا کرده و آورده. با طُره‌ای از موهایش. تابوت را باز می‌کنند و بقیه بدن را ملحق می‌کنند. یکی این روضه را پخش می‌کند: عمه بیا گمشده پیدا شده! محمدعلی جعفری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
15.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 باز خوب است یکی بغلش می‌گیرد. باز خوب است عکس پدر را داده‌اند دستش. گل برایش آورده‌اند. باز خوب است وسط قطره‌های اشکی که از زیر چانه‌اش چکه می‌کند کسی حواسش به روسری و چادرش هست. اگرچه هیچکدام بابا محمدش نمی‌شود! آیا باور می‌کنید که او روزگاری یادش برود چرا اول نوجوانی یتیمش کردند؟! آیا باور می‌کنید او روزگاری یادش برود دست کشیده به کفن پدری که اسرائیل خونش را ریخته؟ هیهات که چنین خون‌هایی هدر روند و زینب‌هایی نسازند یزیدکش! محمدعلی جعفری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 امِ اَبیها، زهرا(س) بود برای رسول خدا! زِینِ اَب، زینب بود برای امیرالمؤمنین! و این خطِ سبزِ حقِ تاریخ است! آری! دختر که باشی حواست جمعِ پدر است که تنها نماند! نه خودش و نه راه و مرامش! دخترها پدری هستند و خدا این‌طوری چشم‌روشنی می‌دهد بهشان! محمدعلی جعفری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 چه خوب که شهادت هست! که شما شهید شدید! اگر نه! کی و کجا مبارزه و مقاومت را می‌چشیدیم؟! اگر شهادت نبود چه کسی به ما یاد می‌داد چگونه باید روی پای خودمان بایستیم و گردن استکبار را بشکنیم؟ چه خوب که خونتان به دست اشقی‌الاشقیاء ریخت تا حجت برای عافیت‌طلبی تمام شود، برای سایه‌نشینی! محمدعلی جعفری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 شهید بچه نُقلی داشت. سه‌چهار ماهه! گذاشتندش بالای تابوت. کنار پیکر پدر! همه گریه شدند. خادم‌ها تاب نیاوردند. بچه‌ را بغل کردند بردند. یتیمی بزرگ‌شدن سخت‌ست! مخصوصا اگر دختر باشد! اما گذشته این خاک، پر از دخترانی‌ست که سینه غم را شکافته‌اند و قد کشیده‌اند. عَلَم پدر را به دست گرفته‌اند و حماسه خونین این روزهای وطن را برای همه سروده‌اند! محمدعلی جعفری یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 جوان‌ها یک‌سر می‌آیند پای تابوت. حس و حالشان یک جورهایی غیرتی‌تر از بقیه است. همین‌جا برای آینده‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند. متن عهدنامه را می‌بندند. شایدم دیالوگ رضاپروانه می‌چرخد دور سرشان: "اینا که با ما دشمنن خیلی نامردن، خیلی زیادن، خیلی بی‌معرفتن، خیلی بی‌رحمن! ولی ما داغ دیدیم. زور داغ خیلی زیادتره! آتیششون می‌زنیم!" محمدعلی جعفری نویسنده کتابهای جاده کالیفرنیا، عمار حلب، تور تورنتو، قصه دلبری، تاوان عاشقی و ... یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 زیارت عاشورا می‌خواند. بدون توجه به غوغای خیابان‌های اطراف‌ش. چقدر این پیرمردها را دوست دارم. به سنی رسیده‌اند که هر کاری که دوست دارند و می‌دانند درست است را انجام می‌دهند. فرقی هم بین آنچه او می‌گوید و دیگران فریاد می‌زنند نیست. مجری تشییع می‌گوید مرگ بر اسراییل. پیرمرد می‌گوید: لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً و... مهم این است که بدانی در چه زمانی داری لعنت می‌کنی. پیرمرد چشمان قوی دارد. تابوت شهدا که به مقابلش می‌رسد، نگاه به اسامی روی تابوت می‌اندازد و به نیابت از هر شهید، سلام می‌دهد. _ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ... محمد حیدری روایت‌نویس و نویسنده یزدی که برای روایت تشییع شهدای اقتدار ایران به تهران رفت. یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 📌 این قربانی را از من بپذیر یاحسین _ پدرشهید مصطفی موحدی جهت اقامه ی نماز بیایند. آقای موحدی؟! صدایی از پشت بلندگو چندین بار پدرشهید را فرا می‌خواند.بالاخره پس از دقایقی آقای موحدی آمد اما نه با پاهای خودش! دونفر زیربغل‌هایش را گرفته‌اند. پدر است دیگر. داغ جوان دیده! چه توقعی می‌شود داشت؟! نماز که تمام شد نوای لااله الا الله و یاحسین در گلزار می‌پیچد. تابوت شهید در حصار پرچم ایران بر روی دستان جمعیت جلو می‌آید و کنار آرامگاه همیشگی‌اش روی زمین می‌گذارند. وداع آخر خانواده و آشنایان است! صدای ناله و فریاد ها بلند می‌شود. مادرشهید بلند و رسا می‌گوید: _ این قربانی را از من بپذیر یاحسین(ع) خواهرش اشک می‌ریزد. اما پدر... در این لحظات نگاهش مات مانده بر پیکر تک پسرش! چه آرزوها که برای مصطفایش نداشته! حتما مانند دیگر پدرها انتظار آن را می‌کشید تا دو ماه دیگر سربازی پسرش تمام شود و بگوید پسرجان دیگر برای خودت مردی شده‌ای! الان وقتشه برایت آستین بالا بزنیم... تا بخواهم افکار هجوم آورده به مغزم را پس بزنم سنگ‌های لحد را چیده‌اند. نوبت به ریختن خاک که می‌‌شود خانم ها را از قبر دور می‌کنند. یکی با دست هایش و دیگری با چشمان غمبار و به اکراه با بیل خاک می‌ریزد. مردی که حال بالای قبر جوانش شکسته تر از قبل فقط نظاره می‌کند؛ از نگاهش می‌شود خواند که در دلش چه غوغاییست؛ شاید می‌خواهد بگوید آرام تر...آرام تر خاک بریزید... بگذارید برای آخرین لحظات جوانم را بیشتر ببینم اما حیف که جانی نمانده تا کلام دلش را به زبان بیاورد، فقط می‌تواند با چشم هایش مصطفی را برای آخرین بار بدرقه کند. فاطمه فتوحی یکشنبه| ۸ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd