eitaa logo
روایت دارالعباده
112 دنبال‌کننده
158 عکس
32 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین: @Ab_gholamii
مشاهده در ایتا
دانلود
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 همسر شهید سیدحمید موسوی می‌خواهد با شوهرش تنها باشد. زهیر در نظرم وارد خیمه امام حسین می‌شود. می‌سپارند خدامِ خانم با فاصله هوایش را داشته باشند. پیکر شهید به‌هم‌ریخته و سوخته است. در نظرم زهیر از خیمه امام بیرون می‌آید؛ واله و شیدا. همسر شهید اصرار دارد بند کفن را باز کند و برای آخرین بار همسرش را بو کند! خدام اجازه نمی‌دهند. در نظرم زهیر همسرش را طلاق می‌دهد و می‌گوید: «نزد خانواده‌ات برگرد، زیرا نمی‌خواهم از سوی من چیزی جز خوبی به تو برسد.» همسر شهید می‌گوید: می‌دونم از حمید چیزی نمونده، پس این حجم از کفن و پنبه چیه؟ زیر دستش تکه استخوانی حس می‌کند. خدام حریف نمی‌شوند. بند کفن را باز می‌کند به این شرط که با دست آن را لمس کند! در نظرم زهیر در شب عاشورا به امام می‌گوید: «به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم، باز زنده گردم، و سپس کشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خداوند تو و اهل بیتت را از کشته شدن در امان دارد!» محمدعلی جعفری یکشنبه| ۱۶ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 خدام خانم دوره‌اش کردند. دل‌داری دادند. ولی بار تنهایی‌اش سبک نمی‌شد. خواهر دوقلویش داخل تابوت بود. . در بلوار کشاورزِ تهران شهید شده بود. هنوز صدای قربان‌صدقه‌هایش در گوشم است: "دخترات رو مثل دسته‌گل بزرگ ‌می‌کنم. دختراتو میذارم رو سرم از این به بعد. چی شد منو تنها گذاشتی؟ من و تو که همه جا با هم بودیم! خوش به‌ حالت که شهید شدی؛ ولی بگو من بدون تو چیکار کنم؟" محمدعلی جعفری یکشنبه| ۱۶ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
📌 📌 محرم که از راه می‌رسد، حسینیه محله ما نه فقط یک بنا، که دریچه‌ای به سوی آسمان می‌شود. فضایی که دیوارهایش نه خشت و گل، که خاطرات شیرین کودکی ما را در خود جای داده‌اند؛ خاطراتی که با عطر نذری و زمزمه روضه در هم آمیخته است. اینجا، در این حریم امن، هر گوشه و کناری، انرژی مثبت و عشق می‌پاشد و دیدارها تازه می‌شود. اما روزگاری، شعله‌های جنگ، سایه شومش را بر سرمان انداخته بود. در آن روزهای پر از دلهره و انتظار، تنها یک سوال در ذهنم می‌پیچید: آیا دوباره خواهم توانست به حسینیه بازگردم؟ آیا می‌توانم تمام انرژی‌های منفی و خستگی‌هایم را پشت در بگذارم و در پناه سقف پرمهرش، دلی از عزا درآورم و با مولایم حسین (ع) درد دل کنم؟ درست در حوالی پایان جنگ، زمانی که هیچ‌کس از پایان این کابوس خبر نداشت، چشمم به تصاویری افتاد که قلبم را به تپش انداخت. خبری از آماده‌سازی پناهگاهی امن، که همان پوش بزرگ حسینیه شهر یزد، در دل مسجد جامع بود. مسجدی که هر سال با عشق و شور وصف‌ناپذیر، پذیرای هزاران عاشق بود. دیدن آن تصاویر، اشک‌هایم را بی‌اختیار جاری ساخت. گویی نوری از امید در دلم روشن شد؛ اطمینان یافتم که این پناهگاه، این سقف پر از عشق و ارادت، قدرتی به مراتب فراتر از هر سازه فلزی و بتنی دارد. قدرت آن، نه از جنس آهن، که از جنس ایمان و عشق حسینی است. من، که هر بار سینی چای روضه را به دستم می‌دادند، با تمام وجود، آن را برمی‌داشتم تا سهم کوچکی در این عشق الهی داشته باشم، آرزو داشتم دوباره طعم آن چای متبرک را زیر سقف امن حسینیه بچشم. آرزوی بازگشت به آن حال و هوای ناب، به آن جمع صمیمی که همه با هم برای خدمت به عزاداران امام حسین (ع) تلاش می‌کردند. امام حسین (ع)، نه تنها با قیام خود، بلکه با پیام جاودانه‌اش، درس آزادگی و رهایی را به بشریت آموخت. او خواست تا همه انسان‌ها، فارغ از هر نژاد و عقیده‌ای، در صلح و برابری زندگی کنند و صدای حق‌طلبی‌شان شنیده شود. این روحیه آزادی و عدالت‌خواهی، میراثی است که در رگ‌های ما جاری است. و امروز، ایران ما، با وجود تمام فراز و نشیب‌ها، همچنان سرزمین صلح و دوستی است. سرزمینی که در آن، عشق به اهل بیت (ع) و پیام کربلا، پیوندی ناگسستنی میان دل‌ها ایجاد کرده است. این همان حس حماسی است که ما را در کنار هم نگه می‌دارد و به ما قدرت می‌دهد تا با عشق و همدلی، از آرمان‌هایمان پاسداری کنیم. نگار عباسی یکشنبه|۱۵ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
📌 تسویه حساب با صواریخ با مدیر کاروان برای رفتن به بعثه مقام معظم رهبری همراه شدم. مسیر هتل تا بعثه زیاد بود. راننده تاکسی درخواست ۲۰ ریال کرایه داشت. مدیر سری تکان داد و گفت: _ زیاد داره میگه! شانس ما عربستانیه. توی عربستان مهاجر یمنی و بنگلادشی و افغانستانی زیاد داره. اگر اونا بودن کمتر می‌گرفتن! راننده که منتظر بود سوار شویم یا الله ای گفت. مدیر با زبان عربی به او فهماند که این مسیر ۱۰ ریال است. راننده مقاومتی نکرد و اشاره کرد که سوار شویم .نشستیم توی ماشین و در حال صحبت با مدیر بودیم. راننده از آینه نگاهی به ما کرد و پرسید: _ ایرانی؟ _نعم. با خنده چیزی گفت. مدیر نگاهی به من کرد و گفت : خوشحاله و داره تشکر می‌کنه از حمله ایران به اسراییل. میگه بزنید با صواریخ نابودش کنید! موقع پیاده شدن مدیر ده ریال را که به سمتش گرفت دست مدیر را رد کرد. هر چه مدیر اصرار کرد قبول نکرد. مدیر که خنده‌اش گرفته بود گفت: _ میگه کرایه‌تون رو موشکاتون تو قلب تلاویو حساب کردن! روایت هادی مرادی ✍️ سمانه مرادی سه شنبه| ۱۷ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت نگار مختار وقتی می بینم از بین بیست کانال تلویزیونی هنوز سریال «مختار»، سریال انتخابی خانواده‌ام است می گویم دست مریزاد آقای میرباقری عجب شاهکاری ساختی! سفره شام را مقابل تلویزیون پهن می کنم. اهل خانه عینهو گرسنگانی که چند روز است غذا نخورده اند، چنگ می زنند به شکم سفره، ولی من حواسم به سریال است. سکانس، سکانس اصرار است. اصرارِ عبیده که مختار اجازه بدهد در رکابش شمشیر بزند. در نهایت، پاسخ مختار برای عبیده تلخ است اما برای من شیرین! غبطه میخورم که خوش به حالت! شدی کاتب قیام مختار! روایت نویسی آنقدر اهمیت دارد که مختار به جای یاری‌، راوی می طلبد. از او می خواهد به جای شمشیر، قلم به دست گیرد و قیام را بنگارد تا برای نسل های بعد زنده بماند. آن قلم هنوز جوهر دارد. هنوز هزاران هزار عبیده تربیت می‌کند و لشکریانی از خون مختار راهی نبرد با «شمرهای زمانه» می‌کند. محبوبه پورعسکری پنجشنبه | ۱۹ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
📌 عزیز پنجه در پنجه اهریمن انداختیم. سیاهی روی سیاهی درون دشمن ما به نهایت رسیده. نور روی نور درون ما به نهایت رسیده؟ ما برای غلبه کامل بر اهریمن باید تمام و کمال نور بشویم. ما هیچ وقت شکست نمی‌خوریم. یا نبرد را می‌بریم یا شهید می‌شویم. دشمن ما با تجاوز و قتل و غارت راه به جایی نخواهد برد. ملت را نگاه کن، ناراحتند که جنگ موقتا تمام شده. شما را چه می‌شود! مردم ما همواره در نوک قله و خط مقدم حرکت کرده‌اند. همواره از اکثر مسئولین پایه‌تر بوده‌اند. ایول دارند واقعا. مردم خون دادند. جوان دادند‌. پدر از دست دادند. مردم پیاده و سواره به اینجا آمده‌اند. مردی با لباس سبز فسفری زیر قدمهایشان را جارو می‌کند. مردی سوار بر خودرو های جک‌دار در حال نصب پرچم در ارتفاع پنج شش متری است‌. دیگری در حال آب پاشیدن. بلندگوها در حال پخش «حریفت منم» و «نفرین بر دنیای بی دردی» هستند. پرچم ایران در دست بچه ها و بزرگترها به اهتزاز درآمده. نیروهای امنیتی با کت و شلوار قد بلند در حال زدن رد روی زمین هستند. مثل آن یارو در فیلم روزی روزگاری که قالب گیوه حسین پناهی را از قبل ساخته بود. لنگ کفش هر سیندرلایی اینجا یعنی نفوذ. چه بسا بین همین مراسم هم بمبی چیزی بترکانند. ما را زِ سر بریده می‌ترسانند. هیهات...خون، این هدیه الهی، وقت آن شده تا خون، خونی که سالها توی تنم چرخیده را به خاک بریزند. امروز یافردا چه فرقی می‌کند. ما مقلدان خمینی سرنوشت‌مان شهادت است. ان‌شاءالله. به آبروی مادرمان حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها. گلهای زرد کوچکی‌که روبرو گلزار شهدای گمنام روییده‌اند شاهدند که روزی روزگاری مردم چه کردند، مردم صبوری کردند. شهید دادند‌. پای پیاده بودند ولی پای کار انقلاب ایستادند. محرمِ حسین علیه السلام رسیده. آیا روح ما به بلوغ شهادت رسیده؟‌ نمی‌دانم. به عباس به علی اکبر به علی اصغر به که قسم بخوریم که دست ما را رها نکنی ای ارباب؟ و لا تکلنی... جنگ یا آتش‌بس با دشمن هر دو تاکتیک جنگی است. نمی‌دانم. اسماعیل واقفی تیرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
آرامشِ بعد از فتح، نوش جان‌مان! و الحمدلله! جای شهدای‌مان خالی... ولی نه دشمن کامل از بین رفته، نه دشمنیِ دشمن تمام شده. تا دشمن از بین نرفته، جنگ تمام نمی‌شود. آتش‌بس شاید چند هفته دیگر طول بکشد، شاید یک ماه و شاید چند سال دیگر. اما نبرد نهایی قطعی است. و ما باید خودمان را برای آن نبرد آماده نگه داریم. «نفر به نفر، عقول به عقول، قلوب به قلوب»... فاطمه عطایی تیرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
📌 📌 شکوه زینبی صبح ۱۹ تیر، دارالعباده شاهد یک اتفاق باشکوه حماسی بود. بانوان یزدی در اجتماع عظیم زینبیون تمدن ساز، دور هم جمع شدند تا تجدید بیعت نمایند با امام خامنه ای و شهدای اقتدار ایران. حسِ مشترکِ قوی از جنس شور و ایمان در دلها موج می زد. هوای گرم و خیلی آلوده هم مانع حضورشان نشده بود. آفتاب هنوز به نیمه نرسیده بود که انبوه جمعیت آرام آرام از خیابان قیام و چهارراه دولت آباد به امامزاده جعفر می رسید. اندکی بعد، حال و هوای خوب مراسم با یاد شهدا در امامزاده تکمیل شد. همسر شهید امید رحیمی، که در حمله وحشیانه‌ رژیم صهیونی به یزد آسمانی شد، دلنوشته‌ ای حماسی خواند؛ کلماتش نه فقط دردِ دل، بلکه ترانه‌ای از عشق و صبوری و درسِ استقامت بود. قصه‌ وفاداریِ همسری که با لبخندِ رضایت، عزیزش را به خدا سپرد، برای بانوان درس ایثار و پایداری بود. درسی که نشان می‌داد عشق و وفاداری واقعی، حتی در سخت‌ترین شرایط هم شکوفا می‌شود و همیشه توی قلب‌ها می‌ماند. دیروز زینبیون یزد روز پربار و باشکوهی را رقم زدند. خانم فتاحی جمعه | ۲۰ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
📌 📌 قبل از آنکه متولد شوند به نام و نام پدرانشان در آسمانها معروفند و در زمین گمنام. وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الصابرین پیامبر دوبار فرمودند خدایا توفیق ملاقات‌ برادرانم را به من عطا کن. برادرانم اصحاب آخرالزمان هستند که مرا ندیده ایمان دارند. آنچنان ایمانشان پولادین است که اگر گداخته آتش در کف دست نگه دارند نافرمانی از ولیشان نمی کنند. ورودی روستا تابلو زدن؛ دومین روستای شهید و شهادت در کشور بعد از عکس شهدا که بلوار را پر کرده، بنرهای بزرگ عکس شهید همه جا به چشم میخورد. روستای رکن آباد شهرستان میبد استان یزد؛ روستایی که شهید غضنفر رکن آبادی را زاییده، سفیر شیرمرد ایران در لبنان که‌ در فاجعه منا، عربستان او را ربود و به شهادت رساند. امشب مراسم شهید "محمود باقری" فرمانده موشکی هوافضای سپاه است در روستای پدری. از خانواده ای پرجمعیت برگزیده شد تا ۲۰ سال فرماندهی در رده های مختلف را بر دوش بگیرد. شهیدی که می‌توانست به تنهایی فرمان شلیک موشک به رژیم صهیونیستی را صادر کند. چه کسی او را می‌شناخت؟! نشان فتح یک را از امام خامنه ای داشت بعد از وعده صادق یک و دو. حلقه اتصال خاص میان رهبری و سیدحسن نصرالله بود. و مقاومت منطقه از همت بلند او و سردار حاجی زاده بود. فرزندش می گفت صبحی که به من زنگ زدند از پدر چه خبر، من خبردار شدم شب رفته دیدن مادرش. دست و پای او را می بوسد و خداحافظی می‌کند. باز برمی‌گردد می گوید سیر نشدم دوباره می خواهم دست و پایت را ببوسم. همسرش ایام عرفه می‌خواست برود کربلا به او پیشنهاد کرد اربعین برود. بعد هزینه هردو را به او داد و خواهشی کرد: زیر قبه سیدالشهدا بگو آنچه محمود می‌خواهد به او بدهید. می‌دانست چه می‌خواهد. آنجا دعا کرد: "به او خواسته اش را بدهید به من هم صبرش را". شناسنامه اش را پسرش گفت: اخلاقش اخلاصش و ولایتش که در جای جای وصیتنامه اش دغدغه ولایت پذیری را داشت. ...و فرمود مردم ایران از مردم زمان رسول الله برترند. نباید بدون وضو نامشان را بر زبان جاری کرد. ارسالی از مخاطبان جمعه | ۲۰ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
1.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸بانوی یزدی گرمای ۴۸ درجه را به چالش کشید و گل کاشت🌸 🔹در شهرستان خاتم، بانویی با اراده‌ای پولادین و ذهنی خلاق، توانسته معجزه‌ای از جنس گل رقم بزند و گل محمدی را در گرمای ۴۸ درجه تابستان پرورش دهد. 🔹سعیده احمدزاده، بانوی سخت‌کوش روستایی، پس از سال‌ها تجربه، پژوهش، آزمون‌وخطا، موفق به توسعه‌ گونه‌ای از گل محمدی شده که نه‌تنها مقاومت بالایی در برابر دماهای شدید دارد، بلکه توانایی گلدهی تا ۷ ماه در سال را نیز داراست. تیرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.
📌 📌 یکی از فرش ها را کنار زده بودند. روی سرامیک های شطرنجی شکل حیاطشان، نوشته ای از جنس خاک نقش بسته بود: "یازینب" در هر قسمتی از این نوشته یک نفر شمعی روشن کرده بود. صاحب هر کدام از این شمع ها حاجتی داشتند. با آب شدن شمع انتظارشان برای حاجت روایی شروع می‌شد. کم کم دور "یازینب" شلوغ شد. بزرگترها دورتر نشسته بودند تا جای بچه‌ها راحت باشد. ذوق بچه ها را از لبخندهای پهنشان می‌شد فهمید. انگار شمعی را برای کیک تولدشان روشن می‌کردند. دور هم، دل کوچکشان خوش بود. بعضی جاها، انگار روضه‌ی مصور بود! یک دختر ظاهرا دو سه ساله ای آب می‌خواست. توی این گرما تشنه اش شده بود. سریع یکی از خانم های میزبان برایش آب آورد. گریه ام گرفت. توی هیاهوی کربلا کسی نبود که به بچه های امام حسین آب بدهد. یکی از پسرهای کوچک با لباس سیاه آستین کوتاهش با ناراحتی به طرفی می دوید. یک‌دفعه دخترکی که قدش از او بزرگتر بود به طرفش دوید. با چادر عربی براقی که سرش بود پسرک را بغل گرفت. گفت: آجی چی شده؟! این که هیچ وقت توی زندگی نفهمیدم چرا خواهرها به برادر کوچکشان می‌گویند آبجی به کنار، واقعا دلم سوخت. توی کربلا کسی نبود بچه ها را برای دلجویی بغل بگیرد. ریحانه حدادی دوشنبه | ۱۶ تیر ۱۴۰۴ | 🇮🇷 | روایت مردم یزد @revayateyazd برای دیدن دیگر روایت‌ها به کانال بپیوندید.