📌 #روایت_مردمی_جنگ
یکی میگفت: "آدمها صداها را فراموش میکنند ولی ساختمانها نه! انگار صدا مثل آب جذب ذره به ذره آجرها میشه و جاودانه میماند."
دیروز که خودم را به تشییع رساندم، تابوت شهدا روی دست مردم جلو میرفت. بکگراند تشییع هم طاقهای فیروزهای و خشتی امیرچقماق بود.
این حسینیه تا به حالا چه صداهایی که نشنیده است.
از زمان حمله مغولها به اینطرف، گرد جنگ بر تن خشتی یزد ننشسته بود تا چند روز قبل. حالا تابوت شهدای حمله صهیونیستها به روی دست میرفت و امیرچخماق صداهای این مردم را بهخاطر میسپرد. من میدانم به ما افتخار خواهد کرد.
یک روز صدای هواپیماهای متفقین را شنید. چهل و هشت ساعت بعد ایران ما تسلیم شد. حالا؛ در دهمین روز جنگ، صدای هواپیمای صهیونیستها به گوش رسید. آمد و جوانان ما را زد. اما ما ایستادیم و حالا ناراحتیم که چرا قبل از نابودی دشمن، آتش را بس کردیم!
جلو میروم تا همصدا با این مردم شوم. شاید امیرچخماق صدای من را هم بهخاطر بسپارد!
محمد حیدری
پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
اینجا یزد است، حسینیه ایران. به تاریخِ رندِ ۴/۴/۴. تاریخی که برای خیلیها مهم است. اما اینجایی که من ایستادهام، انگار تقویم سریعتر ورق خورده است و رسیده به شب ۷ محرم. شب حضرت علی اکبر(ع)!
پدر و مادری مقابل پیکر پسر جوان و رشیدشان از پا افتادهاند. جوانانی میآیند تا پیکر رفیقشان را بر روی دست بگیرند. پیکری ارباً ارباً. و دم جوانان بنی هاشم بیایید...
حرفت حق بود آقا سید مرتضی آوینی وقتی گفتی: هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند.
محمد حیدری
چهارشنبه|۴ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خانمی که نمیدانم نسبتش با شهید حمیدرضاسلطانی چیست تعریف میکند: «خبر انفجار رو که شنیدم تسبیح و تلفن از دستم نیفتاد. میگفتم خدایا کسی طوریش نشه که دیگه طاقت نداریم. نمیدونستم قراره اینقدر نزدیک باشه! نمیدونستم اینهمه فرق کردیم! کی فکر میکرد اینقدر تاب و طاقتمون زیاد شده باشه!؟»
وقت جداشدن از فامیل، سلامش میکنم. با شرمندگی میگوید بهجا نیاورده. میگویم: «غریبم!» ازش میخواهم کمی آشنایم کند. زنعموی شهید است: «از بس کمحرف بود، صحبت در موردش هم سخته! مثالِ واقعی "تا مجبور نشدی حرف نزن!". یک سفر تهران باهم بودیم. میگن مرد رو تو سفر باید شناخت؛ نجیب بود و بی آزار! همینجوری آروم و یواش هم دل خدا رو برد!»
مهدیه مهدی پور
چهارشنبه|۴ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
برای جایی که یک طرفش آشیخ غلامرضا فقیه خراسانی و آسیدجواد حیدری هستند و سمت دیگرش آیتالله ابوترابی و آیتاللهی و مدرسی، بهترین اسم همین دارالزهد است.
این علما، هرکدام دستِ کم شصت هفتادسال، عبادت کردند و علم آموختند تا به جایگاه علمی و معنوی امروزهشان رسیدهاند.
گاهی که گذرم به امامزاده جعفر میافتد میبینم عدهای دور مزار آشیخ غلامرضا، یا آسیدجواد حیدری نشستهاند و حاجت طلب میکنند. این مقام این زاهدان است.
جوانان این دورهزمانه صبر ندارند و راه صدساله را یک شبه رفتند. سن و سال شهید امید رحیمی را نمیدانم. آنچه پیداست، از امروز، یک جوان، بیست، سی ساله هم خودش را میان این علما، جا داده است.
محمد حیدری
پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
این صحنه من را یادِ نادر ابراهیمی انداخت و نوشتهاش در «با سرودخوان جنگ».
«روز قبل از حمله رسم است که عکاس سپاه میآید و از همهی بچههای خط حمله عکس میاندازد و از هرکس هم دو سه تا. روز بعد، حمله آغاز میشود. با خداست که چه کسی میماند و چه کسی میرود. عکسها را در مقر سپاه به دیوار میزنند، روی یک یا چند صفحه بزرگ.
ماندهها وقتی به تهران میآیند قبل از هرچیز سراغ عکسها میروند؛ عکس های خودشان و عکس های شهیدان نزدیکشان، دوستانشان، برادرهایشان، همسنگرها و هم یادهایشان.
آه... محمود ...خدا رحمتش کند. آخ ...جواد را نگاه کن! مهدی را ببین، عکسش را برایش ببریم بیمارستان... و بعد، مادرها میآیند، پدرها میآیند، برادر، خواهرها و فرزندها میآیند. چشمهایشان عکسها را میبلعد. چشمهایشان دنبال عکسها میدود. چشمهایشان چه دودویی میزند. و چه گرسنگی غریبی در این چشم ها حس میکنی... و عاقبت... چه برقی! آخ ... این منصور است، منصور من... خودش است. نیست؟ مادری، نرم مینشیند. پدری، پی دستمالش میگردد...»
سید محمد امین هاشمی
پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
سهمیه شهادت
صدای شیخ در گلزار شهدای خلدبرین میپیچد: "شهید سلطانی یه دختر سه ساله هم داره." بغضها با هم میترکد.
نگاهم میچرخد بین زنهایی که دور و بر قبر جمع شدهاند. همسر شهید را موقع ورود از اشاره این و آن شناختهام. قله صبر. تک و تنها ایستاده. باز چشمهایم دنبال سهساله میگردد. بالاخره بغل یکی از زنها پیدایش میکنم. کوچکتر از آن است که سهسالش باشد؛ اما به حکم "إن کنت باکیاً لشی فابک للحسین" بهانهایست برای گریه بر سهساله حسین. طفلک از گرما و لابد تشنگی بیحال است. چشمها را مدام باز و بسته میکند. بیشتر از همه روبان قرمز دور موها و گوشواره طلاییاش به چشمم میآید.
مراسم تمام میشود. از محوطهای که با داربست دور مزار شهید کشیدهاند بیرون میآیم. چند جوان مشکیپوش زیر گوش هم پچپچ میکنند. یکی به دیگری میگوید: "دختر شهید که دیگه پزشکی رو زد توی گوشش." حتی بر نمیگردم تا به آن چند نفر نگاه کنم. حتما این حرف را با پوزخند هم گفته است.
قبلترها هربار درباره شهیدی میشنیدم که میگفتند دختر کوچکی دارد پشتبندش هم میشنیدم: "اگه این دختر بیبابا شد کسی بهش بیاحترامی نکرد. کسی سیلی به گوشش نزد...."
✍️محمدهادی شمسالدینی
پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
عنوان پوستر: « حقیقت غرب »
غرب امروز اگر میگوید آزادی در واقع یعنی اسارت!
(سیدشهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی)
طراح: محمد حسن ثقفی
پنجشنبه|۵ تیرماه ۱۴۰۴| #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خبر شهادت دانشمند هستهای که چند ساعت قبل از آتشبس، به همراه خانوادهاش در شهر آستانه اشرفیه استان گیلان هدف حمله صهیونیستها قرار گرفتند را حتما شنیدهاید.
محمد حیدری، یکی از روایت نویسان یزدی و اعضای روایت دارالعباده به آستانه اشرفیه رفت تا این شهید هستهای و مراسم تشییع شهدای آستانه را روایت کند.
با ما همراه باشید در روایت دارالعباده
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_مردمی_جنگ
📍#شهدای_آستانه
دقیقا یک روز بعد از حمله به یزد، پیام بمباران شدید آستانه اشرفیه آمد روی گوشیام. اقوام مادریام آنجا بودند.
ساعت دو نصفه شب، زنگ خالهام که زدیم.
بعد از چند بوق گوشی را جواب دادند:
_ نمیدونم موشک بود یا پهپاد. صدای رد شدنش آنقدر شدید بود که از خواب پریدیم. نفهمیدیم چی شد، یه لحظه خونه لرزید و صدای انفجار اومد.
خبرها یکی بعد از دیگری، مثل موشک میخورد کف گوشیام. انفجارهای شدید کرج، توییت ترامپ راجع به آتشبس، حمله دوباره به تهران، توییت عراقچی، حمله پایانی سپاه و آتش، بس!
حالا که دیگر خبر حمله و صدای انفجار نمیآید، راه افتادیم سمت گیلان. برای مراسم چهلم پدربزرگ.
خبر مراسم تشییع شهدای آستانه کل شهر را برداشته است. ماجرای شهادت دکتر محمدرضا صدیقی صابر حرفهای زیادی برای گفتن دارد. قید نشستن در مراسم را زدم تا به تشییع برسم. میدانم پدربزرگم هم اینجور خوشحالتر است.
محمد حیدری
جمعه| ۶ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd
📌#روایت_مردمی_جنگ
📍#شهدای_آستانه
آستانه شهر کوچکی است. ده روز قبل، خبر شهادت حمیدرضا صدیقی صابر در شهر پیچید.
خبرها واضح نبود، اما بعضیها میگفتند اسرائیل خانه دکتر صدیقی صابر را مستقیم زده است. پسر شهید شده، مادر مجروح و از پدر هم هیچ خبری نیست.
همه امید داشتند در مراسم خاکسپاری، پدر شهید را ببینند. مراسم برگزار شد و پدر نبود تا زیر تابوت پسر ۱۷ سالهاش را بگیرد.
پچ پچها در شهر شروع شد. عدهای میگفتند پدر هم شهید شده و عدهای دیگر حرفشان این بود که پدر در قرنطینه امنیتی است.
هنوز کسی شغل پدر را نمیدانست. همه حدسها و گمانها بود تا نیمه شب ۳ تیر.
شب مراسم هفتم پسر، پدر که دیگر طاقتش تمام شده، به خانه پدر خانماش میآید تا برای دقایقی همسر و اقوامش را ببیند و به خانه امن برگردد.
بیست دقیقه بعد، سه انفجار شب آرام آستانه را بر هم زد.
حالا در حالی که همچنان بنرهای مراسم پسر، هنوز بر دیوارهای شهر است، تابوت پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و... در همان خیابان تشییع میشود.
محمد حیدری
جمعه| ۶ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
🇮🇷#روایتدارالعباده | روایت مردم یزد
@revayateyazd