سلام پدر مهربانم ، مهدی جان چه ساعات سنگینی بر قلب سوگوارتان می گذرد و چه روضه های مجسمی ، دم به دم از پیش چشمان اشکبارتان عبور می کند و چه رجزهای آشنایی ، به گوشتان می خورد ... شما در میانه ی حماسه ایستاده اید و با ذره ذره وجود مبارکتان ادراک می کنید : اربا اربا را ، حنجر بریده را ، بدنهای پاره پاره زیر سم ستوران را ، هلهله ی دشمن را ... و بانویی مضطر در کناره ی قتلگاه که در ذره ذره ی آن حادثه شما را می خواند ... بانویی که بر لب ذکر فرج دارد ... آه پدر ... چه می رود بر شما در این ساعات ؟ آه پدر ... نیستم که سرسلامتی تان بدهم ، برایتان آب بیاورم ، دورتان بگردم ... آه پدر ... از صبح هزار بار گفته ام : خدایا مواظب پدرم باش ... آه پدر ... تسلیت ...