🌠انگار نه انگار!!
🌠 فقیری شبانگاه، نزد امام حسن مجتبی علیهالسلام رفت و این شعر را خواند:
🌠لَم یَبق لی شَیءٌ یُباعُ بدِرهمٍ
یَکفیکَ مَنظرُ حالتی عن مَخبری
إلّا بَقایا ماءِ وجهٍ صُنــــــتُه
ألّا یُباع و قَد وَجَدتُک مُشتری
🌠ترجمه:
🌠چیزی برایم باقی نمانده که بفروشم
چهره من از روزگارم خبر میدهد!
تنها ، مقداری از آبرویم باقی مانده که نمیخواستم بفروشم
ولی شما را خریدار خوبی میبینم!
🌠امام حسن مجتبی علیهالسلام "تمام" پولی که آن شب در منزل داشتند را به سائل دادند و جواب شعر او را فیالبداهه، با همان وزن و همان قافیه دادند:
🌠عاجَلتَنا فأتاکَ وابلُ برّنا طَــلّا
وَ لَو أمهَلتنا لـَـــــــم نَقصر
فَخُذ القَلیل و کُن کأنّک لَم تَبَع
ما صُنتَه وکأنّنا لَم نَشتَری
🌠ترجمه:
🌠برای آمدن نزد ما شتاب کردی
و از باران بخشش ما تنها نَمی به تو رسید
اما اگر بیشتر مهلت میدادی، کوتاهی نمیکردیم!
پس همین مقدار کم را بپذیر و چنان فرض کن که انگار نه انگار تو چیزی فروختی و انگار نه انگار ما چیزی خریدیم!
🌠احقاق الحق، جلد ۱۹ ، صفحه ۳۵۶
🌠منتهی الآمال، جلد ۱، صفحه ۱۶۲