سقف خونه که میاد پایین، روی سر همه خانواده خراب میشه. دیگه نمی‌پرسه کی کاره‌ای بوده، کی نبوده... همین‌که ستون‌ها بشکنه، دیوار فرو بریزه، و صدای فروپاشی بیاد، فرقی نمی‌کنه شاعر باشی یا سرباز، کودک باشی یا فیلسوف. سقف که بریزه، همه آسیب می بینن منطقه ی ما هم شبیه به یه خونست یه زمانی در منطقه همین سقف شروع کرد به لرزیدن. تَرک‌ها از شام شروع شد... از جایی که مردان سیاه‌پوش با پرچم‌هایی سیاه‌تر، از دوزخ بیرون اومدن. و نام خدا رو فریاد زدن، اما شمشیرشون، گلوی بندگان خدا رو برید. کودکان رو سوزوندن، مادران رو در بازارها حراج کردن، و روی چشم‌ جهان، پرده‌ای از ترس کشیدن. و اینجا بود که سقف، بر سر آدمیت ترک برداشت. و در میانه‌ی کوچه‌های خونین حلب، در سنگرهای غبارگرفته‌ی تدمر، در زخم‌های نبل و الزهرا، وقتی همه از زیر سقف گریختند، عده ای بر سر آوار خراب شدند تنها کسانی بودند که ایستادند. تا سقف نریزد. رحمت خدا بر آنها و آن ایستادگی