هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
گفتم: نه . منظورم یکی هست که با شماره عراقی خودت کانکت میشه ها. همونو میگم. رنگ از رخسارش پرید. ینی اگه بگم مثل گچ سفید شد، دروغ نگفتم. گفت: آهان ... اونو میگین ... خیلی نمیشناسمش! گفت: آباریک الله! ببین. سید جان. هر چی هستو همین حالا برام بگو. حتی اگه از حرم رفتیم بیرون و فکرش کردی و یه چیز دیگه یادت اومد، قبول نمیکنم. لطفا هر چی هست و بینتون هر چی میگذره و هر کاره ای که هست. بسم الله ... گفت: اون ... والا ... چی بگم ... (پایان فصل اول) ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour