هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
گفت: داره پیاده گز میکنه! گفتم: قصدش چیه؟ گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار! گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟ با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟! گفتم: حالا . یاعلی رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟ گفت: لابد یه نفر از بچه ها سایه میخواد‌. آره؟! با قهقهه گفتم: آره بنده خدا ! با دلخوری گفت: مسخره! دیگه چرا منو بازی میدی؟ اعلام حضور سایه بزن. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour