هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا میکروفن را دست گرفت، نتونست خودشو بگیره و میکروفن را از جلوی دهانش دور کرد و وسط جمعیت زار زار گریه کرد. به جدش قسم همین حالا که داره یادم میاد، بغض دارم و دوس دارم گریه کنم. سید بازم کنترلش کمتر شد و میکروفن از دستش افتاد. همه رفیقاش هم پا به پاش واقعا گریه میکردند. بدون اینکه چیزی و یا حرفی زده بشه. فقط شده بود گریه خونه... بالاخره شب خاصی بود. اسمشو گذاشته بودن شب روضه ورودیه فاطمیه! تا اینکه سید با همون حالش فریاد زد. با صدای بلند و پر بغض و اشک میگفت و همه از جمله من بی لیاقت هم زار میزدیم: سائلم ؛ آب و دانه میخواهم رحمت" مادرانه" میخواهم آی"بی بی"گدا نمیخواهی!؟ پسر بی وفا نمیخواهی!؟ کاش میشد ز من سوال کنی پسرم! کربلا نمیخواهی!؟ ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour