🔹
#او_را ...۱۱۲
جلوی یکی از پارک های تقریبا شلوغ نگه داشتم.
سبد رو برداشتم وچندتا از گل ها رو توش چیدم.
به نوبت یک دور من شیرینی میگرفتم و زهرا گل،و یک بار من گل میگرفتم و زهرا شیرینی ها رو!
هر دوتامونم مثل بمب پرانرژی شده بودیم!
با ذوق پخششون کردیم و سعی میکردیم همش لبخند به لب داشته باشیم.
از هر کدوم سه تا دونه نگه داشتیم،
دوتا برای خودمون و یکی برای مرجان!
بعد از یک ساعت و خورده ای،خسته ولی خوشحال به ماشین برگشتیم.
-مرسی زهرا.
واقعا ازت ممنونم.
ببخشید که به زحمت افتادی!
-اولا وظیفم بود و در ثانی کارت عالی بود ترنم!
عالی!
هم این که مردم رو شاد کردی،هم اگه یه نفر هم فکرش بره سمت آشتی با امام زمان،واسه دنیا و آخرتت کافیه!
-خداروشکر.امیدوارم مقدمه ی جبرانم،مورد قبول آقا قرار گرفته باشه.
طبق معمول،زهرا رو تا دم مترو رسوندم.
آفتاب داشت غروب میکرد،
اما به مرجان قول داده بودم برم دنبالش!
باهاش تماس گرفتم و قرار شد یه ربع دیگه سر خیابونشون باشه.
بار اولی بود که داشتم با چادر میرفتم پیشش!
اون حتی از نماز خوندنم هم خبر نداشت،فکر میکرد فقط اخلاقم عوض شده!
بهرحال دیر یا زود باید منو میدید.
به خدا توکل کردم و راه افتادم.
پنج دقیقه ای معطل شدم تا مرجان بیاد.
سوار ماشین شد و سرش رو چرخوند تا بهم سلام بده اما خشکش زد!
بادیدن چشمای گردش خندم گرفت!
-سلام عزیزم.چه عجب تشریف آوردی!!
-ترنم؟؟این چه ریخت و قیافه ایه؟؟
این چیه روی سرت؟؟
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
-خب...چادره دیگه!
-میدونم،میگم چرا رو سرته؟؟؟
-خب پس باید کجا باشه؟
جای چادر رو سر دیگه!
-ترنم منو مسخره کردی؟
این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟
درش بیار ببینم!
-بابا آروم باش مرجان!
نفس بکش،توضیح میدم!
-لازم نکرده،گفتم درش بیار!
-مرجان صداتو بیار پایین.یکم آروم باش!
-حرف من برات ارزش نداره؟؟
-چرا عزیزم.
-پس برش دار،منو عصبی نکن.
-حرف تو برام ارزش داره،اما قبل از تو باید به خدا چشم بگم؟؟
-هه!خدا؟؟
همون خدایی که خودت داشتی برام اثبات میکردی که وجود نداره؟؟
-مرجان چرا آروم نمیشی بذاری حرف بزنم؟؟
-برای اینکه داری حالمو بهم میزنی!
اصلا معلوم نیست چته!
-مگه من چیکار کردم؟؟
-روز به روز داری احمقتر میشی!
ترنم اگه به این مسخره بازیات میخوای ادامه بدی،دور منو خط بکش!
-مرجان میفهمی چی میگی؟؟
-آره میفهمم.
الانم برو سمت بازار،باید لباس بخریم.
-لباس چی؟؟
-برای مهمونی فردا شب!
-چه مهمونی؟
-چه مهمونی ای به نظرت؟؟؟
مهمونی برای دعای شفای تو!
-اگه تو میخوای لباس بخری میبرمت،اما من پارتی نمیام.
-خودم زنگ میزنم مخ مامان و باباتو میزنم.
-اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام که بیام.
-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!
هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!
معتاد سیگار شده بودی!
تیپت...
اونوقت واسه من از خدا حرف میزنی؟؟؟
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!
جوگیر احمق!
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!
میای پارتی یا نه؟
-من نمیام،تو هم نرو مرجان.
به جاش با هم میریم بیرون،خوش میگذرونیم.
-عه؟هه!راست میگیا!باشه!
-مسخره نکن،جدی میگم.
کلی حرف دارم برات بگم!
-ترنم یه کلمه بگو!
فقط یه کلمه!
دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!
سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
نفس عمیق کشیدم،
-نه!
-به جهنم.
ماشینو نگه دار!
-برای چی؟؟
-گفتم نگه دار!!
ماشین رو نگه داشتم،
هر چی از دهنش درومد بهم گفت و در ماشین رو کوبید و رفت!!
"محدثه افشاری"