✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ اون روز دانشگام خیلی نفسگیر و سخت بود از ساعت ۷صبح تا ۵بعد ازظهر پشت سر هم کلاس داشتیم 😭همینکه مباحث آقای مدنی تموم شد مثل جت از کلاس پریدم بیرون😃 رفتم خونه ی برادرم آخه خونشون نزدیک دانشگاه بود وهر روز چند ساعتی می رفتم اونجا همینکه زنگ زدم طه و زهرا سریع در رو باز کردند وپریدن بغلم همون گوشه ی حیاط کیفمو💼 پرت کردمو باهاشون کلی 😇 بازی کردم آسیاب بچرخ قایم باشک وهفت سنگ سمیه زن برادرم هی میگفت دختر تو که از بچه ها شلوغتری سنی ازت گذشته گوشیمو📱 در آوردمو