دوییدم واز پله های بلند حیاط پریدم پایین مهدی هی میگفت واستا واستا تا اینکه در وباز کردم که یکدفعه پسر جوونی👨 روبروم ظاهر شد زبونم بند اومد برای چند لحظه نگاهمون 👀به هم گره خورد پسر سرشو پایین انداخت وگفت س .س.سلام خودمو لعنت می کردم به خودم می گفتم تو براچی رفتی در وباز کردی دختره دیوونه 😔مهدی اومد دم در و منم سریع رفتم بالا با سمیه دعوا کردم گفتم چرا به من نگفتین که امشب مهمون دارین سمیه گفت : آقا یاسر رو میگی اون همکار و دوست صمیمیه مهدی هست بهش گفتم من دیگه باید برم سمیه مهدی رو صدا زدو گفت: آقا مهدی آقا مهدی بیا مهدی اومد گفت چی شده؟ سمیه: میخواد زینب این موقع شب بره خونشون مهدی: واستا آخر شب خودم میبرمت که ناگهان یاسر اومد تو اتاق وگفت: ببخشید من امشب مزاحمتون شدم منم که خیلی ناراحت بودم با عصبانیت😠 بهش گفتم نخییییر آقا ! ۱ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅