🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
مهدی گفت :آقا یاسر شما بفرمائید من الان میام یاسر رفت اتاق مهدی مهدی : خوب خواهر من چرا لجبازی میکنی دوساعت دیگه می برمت زینب :اصلا فراموش کردم مامان گفته بود ساعت ۶خونه باشی که میخوایم بریم خرید عید به سمیه گفتم شماره آژانس چنده سمیه هم میدونست که گوش من به این حرفا کاری نیست سریع شماره رو باگوشی تلفن گرفت آژانس ایران یک تاکسی🚕 میخواستم مقصد میدون آزادی بله؟پراید نوک مدادی پنج دقیقه دیگه چشم چشم خدانگهدار طه وزهرا رو بوس😘 کردم زهرا:عمه یادت نیه بیام فدا دفتله نگاشی بگیلی ها زینب: باشه میگلم زینب :خدافظ خدافظ خدافظ تاکسی🚕 رو سوار شدم همش تومسیر به این فکر می کردم که چی جواب مامانو بدم که دیدم راننده میگه خانم خانم میدون آزادیه کجا برم ؟گفتم برید سمت چپ....