مامان هم هی نچ نچ میکرد ومیگفت: دختر به سن تو من بودم دوتا بچه داشتم این کارا چیه می کنی زینب :خوب مامان خیییلی دوسش دارم مخصوصا این یقشو میخواستم برم چایی بیارم که دیدم محسن اومد وگفت :دیگه نمی خواد خانم زحمت بکشی خودم آوردم نشستیم چایی رو خوردیم وهمینجور که سینی چایی رو میبردم بزارم آشپزخونه میگفتم فردا دانشگاه کلی برنامه داریم باید امشب زود بخوابم مامان گفت :با این لباسه نخوابی ها مال عیدته زینب:باشه مامان جونم لباسمو گذاشتم توی همون کادوی خرسیشو ودوباره چسباشو زدم وگذاشتم کمد خوابیدم باصدای اذون صبح از خواب بیدارشدم تمام صورتم از اشک خیس بود خدایا این چی خواب عجیبی بود به تو پناه می برم
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت۲
🇮🇷
@AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅