🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
وضوگرفتم ونماز صبح وخوندم وبه سجده رفتم وگفتم خدایا خودت خوابمو به خوبی تعبیرکن تو دانایی تو علیمی توآشنا به هر پنهان وآشکاری بلند شدم ورفتم ساعت موبایلمو 📱برا ساعت ۷کوک کردم وخوابیدم با تکونای مامان از خواب بیدارشدم مامان :پاشو دیگه ساعت گوشیت خودشو کشت چقدر میخوابی زینب:مگه ساعت چنده ؟ مامان:ساعت هفت ونیم پتو رو انداختم کنار گفتم چرا زودتر بیدارم نکردین ؟ مامان یک لبخند ملیحی گوشه لبش نشست ویک نگاهی به من کردو از اتاق رفت بیرون تند وسریع آماده شدمو رفتم آشپزخونه بععععع چی میز رنگارنگی🍰🍪🍛☕🍸صورتمو شستم وگفتم مامان بابا اومده؟ مامان:آره دیشب دم دمای صبح اومد جراحی سختی داشته می گفت مریضش تا دم مرگ رفته وبرگشته نماز صبح وخوند وخوابید گفتم یکمی دیرتر بیدارش کنم برا صبحونه زینب :یک لقمه نون 🍞وپنیر گذاشتم گوشه ی لپم ویک قورت چایی 🍵خوردم و بوس😘 داشتم کفشامو 👟 👟میپوشیدم که مامان از تو آشپز خونه میگفت امروز ساعت ۶ دیگه خونه باشی