از روی سن اومدم پایین سمانه دستمو گرفت و گفت :کولاک کردی دختر کولاک فاطمه :استاد موسوی رو بگو چقدر رنگش هی عوض میشد زینب:غیبت نکن دختر 😠 سمانه :راستی خبر نگارم اومده دانشگاه زینب :کجان نمیبینم سمانه :عنا عنا همون پسره👦 با دوربین 📷که تکیه داده به دیوار بوفه زینب :اوه اوه بریم بچه ها دست سمانه رو گرفتمو تند تند قدم 👣برداشتم که ناگهان صدایی شنیدم خانم محمدی خانم محمدی رومو برگردوندم دیدم آقا یاسر #ابریشم_سرخ #داستان_واقعی #قسمت_۳ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅