سمانه :خوب چرا گریه 😭می کنی بعدشو بگو زینب :بعدی نداره از خواب بیدار شدم فاطمه :چی خواب قشنگی سمانه :فک کنم دیشب سنگین🍔 🍔غذا خوردی زینب :نه اتفاقا شام نصفه کاره خونه مهدی خوردم سمانه :برا چی نصفه کاره؟ زینب :ولی فک کنم به خاطر اینکه دیشب تو فکر لباس قرمزی که بابام برام گرفته بود ،بودم به همین خاطر خواب لباس قرمز و دیدم فاطمه :حتما همینجوریه از بچه ها خدافظی کردم و رفتم خونه درو که باز کردم طه و زهرا 👫پریدن بغلم زینب : شما اینجا چی کار می کنین ؟ زهرا :عمه عمه شب آستاال داری زینب :چی ؟آستاال چیه ؟ سمیه از پله ی حیاط اومد پایینو گفت ای فسقلیه پرو بدو برو بازیتو کن زینب :سلام چی میگه زهرا ؟ سمیه خندید 😊وگفت هیچی امشب خواستگار داری!
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_۴
🇮🇷
@AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅